✅ داستان یکلیا و تنهایی او قسمت 2⃣ استاد علی صفایی حائری ✅ راستى، نه يكليا، نه شيطان و نه پادشاه، كه همه‌‏ى آدم‏ها تنها هستند. و اين تنهايى، با عصيان و با خوشى‌‏ها و لذّت‏ها و بى‌‏خيالى‌‏ها و بى‌‏خبرى‌‏ها، درمان نمى‌‏يابد؛ كه دل ما، بزرگ‏تر از اين زندگى و بزرگ‏تر از تمامى هستى است. در وسعت دل بزرگ ما، تنهايى را نمى‌‏توان با اين لحظه‌‏هاى شاد و يا بت‏هاى گوناگون و يا دلدارهاى چند رنگ، درمان كرد؛ كه اين دل، دلدارى ديگر مى‌‏خواهد. اين خانه، براى ديگران بزرگ است. ما مى‌‏خواهيم، اين دل بالغ را، با شهوتى مكرّر و بوسه‌‏هاى شيرين مشغول كنيم و اين، كارى است كه به بن‏بست مى‌‏رسد. اگر تمامى ايزابل‏‌ها و تامارها و تمامى عشق‌‏ها را يك‏جا به ما بسپارند، باز هم سرزمين دل ما، سرزمين گسترده‌‏ى وجود ما، خالى است و اين خلوت، نه در هنگام محروميت، كه حتّى در لحظه‏‌ى برخوردارى هم احساس مى‏‌شود؛ و تازه بهتر احساس مى‌‏شود. يكليا، بر فرض كه هر روزش را با چوپانى محبوب پر كند، باز وجود او سرشار نمى‌‏شود؛ كه اين فقط يك گوشه‏‌ى دل اوست. اين فقط لب‏ها و پستان‏ها و سينه‏‌ها و بازوهاى عريان او را مى پوشاند. گيرم كه چوپان محبوب يكليا، بالاى دار نرود و گيرم كه تمامى عالم برايش چوپان بزايد؛ مگر يكليا مى‌‏تواند تا هميشه‌‏ى هميشه، با بدن‏هاى چوپان‏ها و مردهاى محبوب، از تنهايى نجات يابد؟ ✅ دل آدمى، بزرگ‏تر از اين زندگى است. و اين، راز تنهايى اوست. او چيزى بيش‏تر از تنوع و عصيان را مى‌‏خواهد. او محتاج تحرّك است و حركت، با محدوديت سازگار نيست، كه محدوديت‌‏ها، عامل محروميت و تنهايى ماست. 📚 نامه های بلوغ، ص ۸۹ 🌿 @einsad