✅در صحراى غمرنگ دنيا... 🔶استاد علی صفایی حائری در صحراى غمرنگ دنيا من، با رؤياهاى بالغ، و آرزوهاى مست، دنبال لاله ى عشقى بودم كه رنج داغ نگيرد. در جستوجوى عبث سوختم با هجوم طوفان هاى داغدار، پر ريختم، تا در غروب، غروب خامى هايم، فرياد تو را شنيدم. اى فرياد نينوا اى پيغام آشنا تو نعمت رنج را برايم تفسير كردى. در پاييز آرزوهاى مست، تو، با آواز سبزت زردى رنج هايم را بردى. در صحراى غمرنگ دنيا با اشک مهربانت، تو، داغ لاله هاى محزونم را زدودى. تو تو از كدامين ابر مى نوشى كه اين گونه سرشارى؟ تو در كدامين آسمان ريشه دارى كه اين گونه سرفرازى ... آوازه ى او در سينه ى شب، اين نكته مى گفت اين شعله مى زد با عزم رفتن از رنج و از غم، هم مى توان ره توشه برداشت هم مى توان آسوده پر زد. غم، آموزگار شاد شبهاست. غم، آيينه دار روى دنياست. غم، دعوت ديدار محبوب. غم، بانگ بيدار سفرهاست. آوازه ى او، آهنگ رفتن، در سينه ام ريخت آشفته ام كرد، آواره ام ساخت، تا در من آويخت ... خرداد 62 📚و با او با نگاه، فرياد مى كرديم(مجموعه اشعار)