🌷 معمولاً مدافعان حرم یک دوره آموزشی حداقل ۱۵ روزه را می‌گذراندند؛ اما آقامصطفی چون اطلاعات نظامی خوبی داشت و مجاهد هم بود،‌ دوره آموزشی‌اش بیش‌تر از سه روز طول نکشید و این‌طور بود که شد «سرباز مدافع حرم.» اوایل سال ۱۳۹۳ برای نخستین بار به سوریه اعزام شد. به خاطر رشادت‌هایش در همان روزهای اول به فرماندهی رسید. آن روزها برای من، هر روزش، اندازه یک ماه می‌گذشت و مصطفی در هفته سه‌بار از سوریه به من زنگ می‌زد. در هر بار تماس، گریه مجال سخن گفتن به من نمی‌داد. اوایل خرداد، دوره مأموریت مصطفی در سوریه تمام شد، اما او همچنان در منطقه ماند تا فرماندهی به جای او بیاید. 🌸🌸🌸 چند روزی بیشتر به ماه رمضان سال ۹۳ نمانده بود. دوشنبه ظهر، مصطفی آخرین تماس تلفنی‌اش را با من گرفت و گفت: «چهارشنبه عملیات داریم و یکشنبه هفته بعد حتماً به تهران برمی‌گردم.» به او گفتم: زودتر برگرد تا ماه رمضان باهم باشیم. او هم گفت: «خیالت راحت! حتماً ماه رمضان برمی‌گردم.» قبل از رفتن همیشه می‌گفت: «من می‌روم، شهید می‌شوم و تو هم همسر شهید می‌شوی!» ولی من باور نمی‌‌کردم. می‌گفت: «روز تشییعم گریه نکن! وقتی مرا در آمبولانس می‌گذارند،‌ تو پشت سرم می‌آیی؛ مرا بالای تابوت می‌بینی که دارم برایت دست تکان می‌دهم! فقط به تو می‌‌گویم گریه نکن!» گفتم: «وقتی تو توی آمبولانسی، چطور تو را ببینم؟» گفت: «دقت کنی می‌بینی!» ولی من همه را به شوخی می‌گرفتم. 🌺🌺🌺 از روزی که مصطفی به آخرین عملیاتش رفت دل‌نگرانش بودم و حالم خوب نبود. یک روز برای خرید، با عمه‌ام بیرون رفتیم که گوشی‌ام زنگ خورد. پشت خط، کسی به من گفت: «ما یک آدرس دقیق از خانواده شهید مصطفی جعفری می‌خواهیم!» همین یک جمله کافی بود که مرا نقش بر زمین کند. گوشی از دستم افتاد؛ و عمه‌ام دل‌نگران مرا در آغوش گرفت. من آن لحظه هیچی نفهمیدم. حالم که کمی بهتر شد، دوباره تماس گرفتند و گفتند: «ببخشید اشتباه شده. مصطفی شهید نشده، بلکه او مجروح شده و فردا به تهران منتقل می‌شود. لطفاً آدرس پدر و مادرشان را بدهید که ما به دیدن ایشان برویم و شما هم سریع به آنجا بروید.» وقتی به منزل پدرشوهرم رسیدم، خبر شهادت مصطفی را شنیدم. 🇮🇷🤝🇦🇫 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid