🪴 🪴 🪴 ﷽ «به نام خداوند حکيمي که همه چيز به دست او است. امام رضا جان سلام! من مريم تهراني، 19 ساله، اهل تهران هستم. با پدر و مادرم در محلّه اي فقير نشين زندگي مي کنم. البته چند تا خواهر و برادر ريز و دُرشت هم دارم. پدرم مدّتي است که بدجوري مريض است و خانه نشين! البتّه شکرِ خدا بيماري اش لاعلاج نيست، ولي متأسفانه ما به دليل فقرِ مالي و تنگدستي، قادر به معالجه اش نيستيم. همين باعث شده که مادر مجبور شود روزها برود توي اين خانه و آن خانه کلفتي کند، و طبيعي است که کسي به خواستگاري دختري که پدرش مريض و مادرش کُلفَت است و وضع مالي دشواري هم دارند نمي آيد. آقاجان دستم به دامنت، يک کاري براي ما بکن...». نامه که به اينجا مي رسد، اشکِ گرم، ميهمان خانه ي چشمان جواد هم مي شود. جواد رو مي کند به پدرش و مي پرسد: - بابا. اگر من تصميم بگيرم که در ايران بمانم، آنهم در تهران و پيش شما، حاضري برايم چه کار کني؟ حاجي و همسرش نگاهي به يکديگر مي اندازند. برق شادي به وضوح در چشمانِ هر دويِ آنها ديده مي شود و گلِ لبخند ميهمان لبانشان مي گردد و حاجي رو به سوي جواد برمي گرداند و با دستپاچگي جواب مي دهد: - هرکاري که دلت بخواهد عزيزم. من که جز تو کسي را ندارم، حاضرم تمامي ثروت و دار و ندارم را به پاي تو بريزم به شرطي که به خارج نروي و همينجا پيشِ ما بماني. ادامه دارد 🔵🌷💐 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊