من از شکستن دل تو خوشحال نمی‌شوم و از این که مایه ننگ تو باشم بدم می‌آید. من نمی‌خواهم شادی تو را به غم بدل کنم ولی چه کنم که از عهده نفسم بر نمی‌آیم. بارها عزمم را جزم کردم که به احترام دل نازک‌تر از گل تو گناه نکنم، اما هر بار بهانه‌ای آمد و سنگ شد و چینی عزمم را شکست. من باید عزمم را چون کوه، محکم و استوار کنم تا هیچ پتکی توان شکستنش را نداشته باشد و مگر می‌شود بی آن که عاشق شوم، عزمم را استوار کنم؟ باز هم رسیدم به عاشق نبودنم و باید التماست کنم و بگویم: مرا ببخش به خاطر این همه عاشق نبودنم! شبت بخیر یار خطاپوشم!