🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_دوم بدنم درد میکرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: _همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه! مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟ وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: _ میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه بایک رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری، بهت بگم خسته نباشی یک کمم غربزنم چرا لباست کثیف شده...! آروم خندیدو زیرلبی گفت: _دیونه ای ؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن، اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش: _ افتخار میکنم کنارت قدم بردارم چون میدونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم. داشتن ظاهر مدو مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمی خوره،چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو باهمون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه دربیاری میشه برام افتخار که برات مهم بودم ! دستش مشت شد بین دستهام.نمیدونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس میکشید عمیق ولی آروم و شمرده ! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت: _آقا امیرعلی پیش محیاست. دستش از بین دستم کشیده شدو ایستاد خیلی با عجله گفت: _ان شاالله بهتر باشی،من دیگه برم. حتی مهلتم نداد برای خداحافظی! دوروز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوالپرسی ساده ازم کرد .نمیفهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده ,میشد امیرعلی قدیمیه اول عقدمون. نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟ کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دوروز پیش, پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم: _علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟؟ _علیک سلام عروس،بهتری ؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ _به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه ،حالا فرمایش؟ _عرض کنم خدمتت که..حالا جدی جدی خوبی؟ _کوفت عطیه حرفت و بزن. دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه! _خب حالا کوه که نکندی! پوفی کردم: _قطع می کنم ها. _تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیااا. بلند گفتم: _عطی! خندید: _درد، نگو عطی آخر یکبار سوتی می دی جلوی امیرعلی. خب عرضم به حضورت که بااون اخلاق زمبه ایت.. کشیده گفتم: _ بی تربیت. قهقه زد: _ مامان گفت فردا نهار بیای اینجا. دلخور بودم از امیرعلی: _نه ممنون. صداش مسخره شد: _ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر! وارد حیاط دانشگاه شدم: _کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم! _من همین مدلی بلدم میای دیگه؟ نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت: _باشه ممنون از عمه تشکر کن! _خب دیگه خیلی حرف میزنی از درسهام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال, گردن تو. _نکه خیلی هم درس میخونی! _از تو درسخون ترم،خداحافظ محی جون! _خندیدم به دیوونه بازیش: _خداحافظ دیوونه! خودتی گفت و تماس قطع شد. ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄