🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهل_و_پنجم مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیر
از لحن شیطونش خنده ام گرفت، امروز امیرعلی چه قدر عجیب شده بود و چه قدر خوب! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ... گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم: _پاهات و دراز می کنی؟ بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرشو گذاشت روی پام. لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش! هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو .. با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم. _اذیت میشه پات؟! فقط یه کلمه تونستم بگم : _نه! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد: _خوبه،راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام،بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید.باصدای گرم و آرومی گفتم: _قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم،امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش: _خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد انگشتش رو ب *و*س*ه* کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید. _میزاری حرف بزنم ؟ لبهام رو جمع کردم: _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود: _شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ،وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیداکردم، غرق خوشی شدم. درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری. با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری! دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد، ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم. میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!؟ نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ با لبخندی نگاهش و مهمون کردم! – خب نتیجه؟؟ لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد: –منوببخش محیا. تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی! به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد: _میبخشی منو ؟ دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش: _کاری نکردی که منتظر بخشش منی! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد.یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن. ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد پروانه سفید رنگ و ل*م*س کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز!: _خیلی قشنگه،ممنووون! _نقره است ببخشید که طلا نیست، میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی.. پریدم وسط لحن کلافه اش و با ذوق گفتم: _مرسی امیرعلی.بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد.. دستش رو عقب کشید که مجبور شدم بجای پروانه، به صورتش نگاکنم و اخم ظریف رو پیشونیش... ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄