یکسال و چند ماه از این پیامک میگذرد. بقیه حرفهایمان کجاست؟ واتس آپ بود یا پاک شده؟ چرا این فقط مانده!
غفور، بچه کشاورز مال طرفهای ورزقان آذربایجان. همه مصائبی که از کشاورزها میدانیم به علاوه مرگ پدر و مادرش تبدیلش کرده بود به نگهبان کارگاه ساختمانی! خودش در این عالم تنها زندگی میکرد.
این پیامک اول رفاقت ما شد. گاهی پیام میداد و گاهی زنگ میزد. این جمله بها و بهانه خیلی رویش تاثیر گذاشته بود. یکبار رفتم دم کارگاهش برایش غذای نذری ببرم دیدم یک خط کج و کوله ای با زغال روی دیوار اتاق نوشته است: بهشت را به بها میدهند نه بهانه! نشستم و حرف زدیم و یکدفعه دیدم جواب سوالهایش دارد به گفتن مکتب امام میرسد. برای من یک بازی جدید بود از جنس شوق گفتن مکتب امام برای یک کارگر ساده! اما برای او فرق داشت.
وقتی میرفتم تکه زغالی را لای پلاستیک دستم داد و گفت میشه روی دیوار آیه مثانه رو بنویسید. خندهام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم نوشتم انتقوموا لله مثنی و فرادی!
چند شب بعد پیام داد حرفاتون به دلم چنگ زد! تکیه کلامش بود وقتی خوشش می امد میگفت به دلم چنگ زد.
چنگ دل غفور برایش هزینه داشت. چند بار با مهندسها درباره کارگرها دعوا کرده بود و انداختندش بیرون! میگفت من یه لاقبا هستم ولی اینا زن و بچه دارند. گفتم دعوایی هستی گفت خودت گفتی مثان! و فرادا! آخرش رفت با حقوق کمتر برای یه جای -به قول خودش- درست کار کند. آخرین بار که همدیگر را دیدیم برایش رو کاغذ پرینت گرفتم.
بهشت را به بها میدهند نه به بهانه
خوشحال شد گفت من برم اون دنیا از شهید بهشتی برای این حرفش تشکر میکنم. به دلم چنگ میزنه! شبای جمعه برا آقام و ننهم و شهید بهشتی خیرات میکنم.
غفور از امشب در این دنیای فانی زندگی نمیکند. اگر المرء مع من احب ملاک همنشینی باشد، شاید او مهمان سیدی است که هم نامش و هم مکانتش بهشتی بود. همانی حرفش به دل او چنگ میزد.
برای همه غفورها که فاتحهخوانی ندارند فاتحه بفرستید.
متن از برادر بزرگوارم شیخ حمید آقانوری
@ali_mahdiyan