#یادداشت
#جنگِنرمِسخت
بسمالله الرحمنالرحیم
🔖
خیلی سفر نرو
📌. تازه که وارد حوزه شده بودم، با کتابخانه اُنسی پیدا کردم وصفناشدنی. از کودکی عاشق کتاب بودم، حتی زمانی که سواد خواندن و نوشتن نداشتم، بهترین لحظات برایم زمانی بود که کتاب جدید هدیه میگرفتم. هیچوقت یادم نمیرود در کتابخانهی حوزهی با نوامین مجلهای پیدا کردم که روی جلد آن عکسی بسیار زیبا و دلنشین از امام خامنهای در کنار ماه تمام در شب تاریک نقش بسته بود. جملهی بالای صفحهی جلد، توجه من را خیلی به خودش جلب کرد. «
هرموقعی که به سفر میروی من مضطرب میشوم تا برگردی، خیلی سفر نرو.»
📌. همانجا در دلم به طراح جلد نشریه هزارانبار آفرین گفتم و تصمیم گرفتم هرطورشده آن نشریه را تهیه کنم، چون به نظرم رسید مطالب داخل نشریه خیلی جذاب باشد. دوستی داشتم که اتفاقا رفیق دوران راهنمایی و دبیرستانم بود و دنیای خواهرانهای را تا ورود به حوزه با هم گذرانده بودیم. روزهایی پر از شادی، قهقهه، اضطراب و گاهی ...که مختص روزهای نوجوانی و جوانی دخترانهمان بود. تصمیم گرفتم اینبار هم او را در این شادی و شعف بینظیر شریک کنم، بهخصوص اینکه میدانستم او هم مانند من، از عمق جان خود را فدایی امام میخواهد.
📌. درست حدس زده بودم. وقتی عکس نشریه را به نرگس نشان دادم، بیاختیار اشک در چشمانش حلقه زد و لبخندی عمیق که نشان از شعف درونی او داشت، بر لبهایش نقش بست. قبل از اینکه حرفی بزند گفتم: «اگر پیدا کردم برایت میخرم، به شرطی که تو هم...» در یک لحظه نگاهمان درهم گره خورد و با صدای بلند از ته دل خندیدم. هنوز صدای خندهاش در گوشم بود که گفت: « چه تقارن مبارکی! میدانستی قرار است به زیارت حضرت ماه برویم! آن هم برای نماز جماعت، پشتسر آقا جانمون!». دیگر گریه امانمان نمیداد. خبری که نرگس به من داد مرا تا بالای ابرها با خود برد، جایی که گمان میکردم حتما فرشتهها از آنجا به حال ما و همهی نمازگزاران در این نماز غبطه میخورند. با صدای مسئول کتابخانه به خودم آمدم که میگفت: «خانم! مجله متعلق به کتابخانه است. کجا میبرید؟» اشک و خنده امانم نمیداد، اما در همین حال عذرخواهی کردم و مجله را تحویل دادم.
📌. آن روز عقربهها خیلی تنبل شدهبودند، انگار نمیخواستند به ساعت اذان ظهر نزدیک شوند. اما بالاخره صبر من بر کسالت عقربهها پیروز شد و اتوبوسی که قرار بود طلاب را تا حسینیه امام خمینی ببرد، آمادهی حرکت شد. کل مسیر حوزه تا حسینیه را در آسمان هفتم سیرمیکردم و به این فکرمیکردم که این خاطره را چطور ثبت کنم. خدایا! من و دیدار حضرت ماه، من و اقتدا به نائبالمهدی!... به خودم که آمدم دیدم در صف جماعتی از مشتاقان سفیدپوش ایستادهام به انتظار برای دیدار حضرت ماه. صدای تپش قلبهای منتظر از زیر چادرها زیباترین و بهیادماندنیترین موسیقی بود که از آنروز تا بهحال در گوشم مانده، صدای انتظار دیدار. تا اینکه صدای صلوات و سلام به امام، فضا را عطرآگین کرد. به یاد روزی افتادم که ۵ساله بودم و با مادر و برادر کوچکم بعد از نماز ظهر به حسینیه جماران مشرف شده بودیم و از آن روز هم تنها صدای سلام و صلوات حاضرین و عِطرِ گلاب و پرتوی از نور جمال امام خمینی در پشت پردهی چشمانم جاودانه شده است.
📌. ناخودآگاه از میان سرهای حاضرین در صفِ جماعت که چون لالههای تابخورده با نسیم، خود را برای رساندن به نور ماهتاب تا آسمان به بالا میکشاندند، تلألویی از نور، چشمان خیسم را تا نهایت روشنی بالا برد، وقتی برای لحظهای حضرت ماه را زیارت کردم.
دیگر «من» نبودم که هر چه بود «او» شده بود و باز همان عِطرِ آشنایِ گلاب که خاطرهی زیارت امام خمینی را برایم زندهکرد و از عمق جان آرزو کردم، ایکاش عقربهها در همین ثانیه از کار بیفتند تا فرصت دیدار برایم جاودانه بماند. ناگهان بیاختیار به یاد جملهی روی مجله افتادم، انگار با همین چند لحظه توفیق زیارت، با ذرهذرهی وجودم این جمله را لمس میکردم که
امام خمینی (رحمةاللهعلیه) خطاب به امام خامنهای فرمودهبودند: « هر موقعی که تو به سفر میروی، من مضطرب هستم تا برگردی؛ خیلی سفر نرو.»
✍ آمنه عسکریمنفرد
@enqelabi_nevesht
📌
کانال نوشتههای انقلابی