الهی از آن هنگام کزین تاروپود آلوده قلبم رخت بربستی تو می‌دانی دلم تار است چشمم بیفروغ افتاده بر هستی و من بیگانه هستم با خودم با زندگانیها ومن بیگانه هستم با امید وعشق با هستی چه شد از من سفر کردی چه شد این واحه تاریک قلبم را رها کردی بیا در من بدم ای آتش هستی که هستی ،سخت بیروح است۰۰۰