زندانبان چندی پیش خوابی از حاج احمد کاظمی دیدم که بعدش چند بیت نوشتم و اجمال خواب این بود که: «حاج احمد زندان بان بود و من زندانیِ حاج احمد. علت زندانی شدنم هم محبت به خود حج احمد بود یعنی از سر محبت به خودش زندانی خودش شده بودم. در واقع از سر یه نسبت و عهدی که با حاج احمد داشتم زندانیش بودم و اون زندان بان.با هر شکلی بود قایمکی خودم رو رسوندم تو اتاقش که بهش همین رو بگم.انگار تازه دوش گرفته بود و حوله ای روی سرش بود تا منا دید انگار رفیق سی ساله ش باشم با همون لهجه نجف آبادی خوش و بش خیلی گرم و رفاقتونه ای کرد و یه میز کوچیک جلوی من گذاشت و چای گذاشت‌. من دلم قنج میرفت و با ذوق و شوقی قصه زندانی شدنم رو میگفتم و انگار اون خودش قصه رو میدونست....» تا که فهمیدم تو زندانبانمی شکر ها کردم که من زندانیَم شکرها کردم از این رو که مرا تو اسیر دست خود می خوانیَم بَه بِه این زندان و زندان بانیَت ما همه زندانیان قربانیَت سفره ات پهن و نفهمد تنگ چشم که اسیرت آمده مهمانیَت ### دوستی هامان دگر نانی شده آشکارا کید پنهانی شده با هزاران دال و مدلول آمده پای مان چوبی و برهانی شده دوستی تنها به پیمان می شود ماندنِ در عهد با جان می شود راه هم عهدی به صبر و طاقت است تاب این ره با شهیدان می شود. ۱۴۰۲/چند ماه پیش @esharenakhana