نه عقلی وا کند از دست من بند نه دل دستی به سویم میکشد چند گره افتاده بر ابروی یارم به غارت رفته از لب هاش لبخند گره افتاده و کو ره گشایی مروت پیشه و مرد خردمند نشسته محتسب در جای رندان شدیم اهل حساب و اهل ترفند به جای عشق کینه در دل ماست نشست ابلیس برجای خداوند معما از وجود آدمی رفت معماها دگر افسانه گشتند ز مکر روزگار ایمن کسی نیست برابر ایستایش را در افکند دهن‌ها گشته گس از قهوه‌ای تلخ نمی‌بینم به لبها نقش لبخند اگر خواجه ندیده عیش در کس چه داری چشم، از ما شکَّر و قند در این گندیدگی باید فقط سوخت معطر میشود با آتش اسپند امیدا که سلیمانی بیاید به دست و خاتمش بگشاید این بند ۱۶/بهمن/۱۴۰۲ @eshareNakhana