امان از نیمه شب و ظلمت تو در توی ش چه وزنی دارد سنگینیش استخوانت را خورد میکند آنقدر آهسته آهسته میرود که دیگر آمدن صبح را باور نمیکنی شب، سیاهیش وزن دارد به وضوح با دستانت لمسش میکنی عوضش او چنان تو را در خود میفشرد که گو تابوتی تو را در خود حصر کرده و به صحنه ی مرگ مشایعتت میکند شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد ... «حافظ»