#عشق علیه‌‌السلام 🇵🇸 همسرداری
💚 #داستان_آموزشی❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیستم سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و گفت:
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ قسمت بیست و یکم مسئولیت های بچه ها تغییراتی کرده بود. بردن زباله ها به بیرون از خانه، خریدهای خونه مثل نون و سبزی و تخم مرغ، جمع کردن سفره و تکاندن زیر سفره ای جزء مسئولیت های علی شده و فاطمه هم مسئول پهن کردن سفره و زیر سفره ای و آوردن وسایل از آشپزخونه و چیدن اونها. محمد هم مسئول مرتب کردن کفش ها جلوی در خونه شده. علی سیزده سالش تموم شده و داره به سن بلوغ می رسه. فاطمه هم همین طور. نه سالش میشه و به سن تکلیف می رسه. محمد پنج ساله و میثم سه ساله هم حالا حسابی هم بازی های خوبی برای هم شدن. مریم هنوز اون گلی که سعید چند ماه قبل براش خریده بود رو نگه داشته بود. سعید اون رو به مناسبت سال روز ازدواج شون برای مریم گرفته بود. مریم، گل هایی رو که سعید براش میاره نگه می داره. حتی اگه خشک بشن. تا دفعه ی بعد که سعید براش گل تازه می گیره، جایگزینش کنه. اما پنج ماهی می شد که دیگه سعید براش گلی نخریده بود. مریم دلیل این قضیه رو مشغله ی کاری زیاد سعید می دونه. وگرنه اوضاع اقتصادی هر طوری باشه یه شاخه گل رو میشه خرید. اما خب کلاً مدتی بود که از این کار غافل شده بود. فاطمه وسایل سفره رو چیده بود که مریم با صدایی نسبتاً بلند و صد البته سرشار از نشاط و مهربانی همه رو برای صرف صبحانه دعوت کرد به پای سفره. مریم به آشپزخونه برگشت تا دمنوش مخصوص روز رو بیاره. مریم و سعید به جای چای، هر روز یک نوع دمنوش از گیاهان طبیعی و محلی رو که به راحتی و ارزونی در هر منطقه ای به دست میاد، دم می کنند. معمولاً از این ور و اون ور به دستشون می رسه یا نهایتاً از عطاری تهیه می کنند. دمنوش هایی مثل گل گاوزبون، آویشن، اسطوخدوس، بهارنارنج، به لیمو، زنجبیل، دارچین و گاهی اوقات هم زعفرون. علی صبح ها قبل از رفتن برای خرید نون، کتری رو آب می کنه و می ذاره رو اجاق. وقتی هم که برگشت دمنوش روز رو دم میکنه. اون روز انگار خیلی زیادی دارچین دم کرده بود. مریم به تعداد اعضای خانواده، تو استکان، دمنوش ریخت و گذاشت کنار نعلبکی ها تو سینی. سینی رو گذاشت سر سفره و نشست. رو کرد به علی و با لبخند و مهربونی گفت: _مامان جان ممنون. عجب دارچین خوش رنگی دم کردی ولی فکر کنم یه جوری دم کردی که تا آخر شبم تموم نشه. علی لبخندی زد و گفت: _تو خواب و بیداری دم کردم حواسم نبود زیاد شد. سعید دنبال بحثو گرفت که: _دستپخت پسرم خوشمزه ست و اگه به من باشه حاضرم فردا هم دمنوش امروز رو بخورم. مریم گفت: _حالا خوبی این دمنوشا اینه که حتی اگه سردم بشه دورریز نداره. میشه باز آبجوش بریزیم روشون و بخوریم یا اینکه موقع پخت غذا ازشون استفاده کنیم. سعید گفت: _دقیقاً. بعد هم رو به بچه ها ادامه داد: _صبحانه تون رو بخورید که امروز کلی کار داریم. باید همه ببینند تو وسایلاشون چیزی هست که باید خمسش رو پرداخت کنیم. آخه فردا سال خمسی مونه. فاطمه پرسید: _بابا چرا باید خمس بدیم؟ ❤️ ادامه‌ دارد... نویسنده: محسن پوراحمد خمینی ویراستار: ح. علی پور