عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_305
کلافه روی صندلی چوبی کنار کلبه نشستم که حرصی خنده ای کرد و گفت:تو دیگه الان 25سالته، نمیخوای دست برداری از کله شقی؟
تا کی میخوای همه مشکلات و خودت حل کنی؟ چرا نمیفهمی تو تنها نیستی؟
شاید ما برات مهم نباشیم ولی تو برای ما مهمی
میفهمی یا نه؟
باخنده نوچی کردم که گوشی دستش و روی زمین کوبید و کلافه روی زمین نشست
از جام بلند شدم و گوشی رو برداشتم، صفحه رو فوتی کردم و گفتم:فقط گلسش شکسته
حرصی بهم نگاه کرد و گفت:میتونی خفه شی و نری رو مخم؟
میتونی یا نه؟
کنارش روی زمین نشستم و گفتم:برای کسی که همیشه خودش حامی خودش بوده سخته که مشکلاتش و با بقیه حل کنه
نمیگم تو زندگیم ارزشی نداریا، نه...
انقدر برای من عزیز هستی که نمیخوام درگیر مشکلات من بشی
به قول خودت من 25 سالمه...
بچه که نیستم، از پس خودم بر میام
نگاهی به چشمام انداخت و با بغض گفت:از بچه هم بچه تری
بهت گفتم این پرونده خطرناکه ولی اصلا اهمیت ندادی و نمیدی!
خواهش میکنم از این اخلاق گندت دست بکش...
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃