عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و یکم (مسلم در کوفه) ☘شهادت مسلم بن عقيل‏ ☄مسلم بن عقيل عليه السلام: يكى
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و دوم (مسلم در کوفه) ☘شهادت هانى بن عُروه‏ ☄هانى بن عُروه مُرادى مَذحِجى: از كسانى است كه جاهليت و اسلام را درك كرده بودند و به همين جهت او را «مُخَضرَم» ناميده ‏اند. وى هنگام وفات پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بيش از چهل سال داشته است. هانى از ياران ويژه امام على عليه السلام بوده و در جنگ‏هاى جمل و صِفّين ايشان را همراهى كرده است. وى از بزرگان يمن بود كه به كوفه آمد و رياست قبيله مُراد را بر عهده داشت و از اين رو نيروهاى فراوانى در اختيار او بوده است. در جريان نهضت كوفه هانى يكى از اصلى ‏ترين حاميان مسلم عليه السلام بود كه خانه خود را مركز استقرار وى و هدايت نهضت قرار داد؛ امّا ابن زياد او را با نيرنگْ دستگير كرد و سرانجام در نهم ذى حجّه سال شصتم هجرى فرداى آن روزى كه امام حسين عليه السلام به طرف كوفه حركت كرده بود. به شهادت رساند. وى هنگام شهادت حدود نود سال داشت. 📗تاريخ الطبرى - به نقل از عَون بن ابى جُحَيفه -: محمّد بن اشعث نزد عبيد اللَّه بن زياد رفت و در باره هانى بن عروه با او حرف زد و گفت: تو به موقعيت هانى بن عروه در اين شهر واقفى و جايگاه خانواده‏ اش را در ميان قبيله مى‏ دانى بستگان او باخبر شده‏ اند كه من و همراهانم، او را نزد تو آورده ‏ايم. تو را به خدا سوگند او را به خاطر من ببخش من از دشمنى بستگان او ناراحتم آنان گرامى ‏ترين مردمانِ اين شهر و پشتوانه اهل يمن هستند. ابن زياد وعده داد كه او را ببخشد؛ ليكن قضاياى مسلم كه اتّفاق افتاد، تصميمش عوض شد و از وفا كردن به وعده‏ اش سر باز زد. وقتى مسلم بن عقيل به شهادت رسيد، ابن زياد، دستور داد هانى بن عروه را به بازار ببرند و سرش را از بدنش جدا كنند. هانى را با دستان بسته به بازار خريد و فروشِ گوسفند بردند و او پيوسته مى ‏گفت: اى قبيله مَذحِج ! امروز براى من، مَذحِجى نيست ! اى قبيله مَذحِج ! قبيله مَذحِج كجاست؟ آن گاه چون ديد كسى او را يارى نمى ‏كند، دستش را كشيد و از طناب بيرون آورد و گفت: آيا عصايى، كاردى، سنگى، استخوانى يافت نمى‏ شود تا آدمى از جان خود دفاع كند؟ بر او حمله بردند و او را محكم بستند، آن گاه به وى گفتند: گردنت را دراز كن. گفت :من نسبت به گردنم سخاوتمند نيستم و شما را بر كشتن خويش يارى نمى‏ كنم. غلام عبيد اللَّه بن زياد - كه تُرك بود و نامش رشيد بود - با شمشير ضربتى بر او زد؛ ولى اثر نكرد. هانى گفت: بازگشت به سوى خداست، بار خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو مى ‏آيم. آن گاه [آن غلام] ضربه‏اى ديگر زد و او را كشت. عبد الرحمان بن حُصَين مرادى او (غلام عبيد اللَّه) را در منطقه خازِر به همراه عبيد اللَّه بن زياد ديد. مردم گفتند: اين قاتل هانى بن عروه است. پسر حُصَين گفت: خداوند مرا بكشد. اگر او (غلام عبيد اللَّه) را نكشم يا در اين راه كشته نشوم ! آن گاه با نيزه بر او حمله كرد و بر او نيزه زد و او را كشت. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۸ الإرشاد : ج ۲ ص ۶۳ 📘الفتوح : آن گاه عبيد اللَّه بن زياد، دستور داد هانى بن عروه را بيرون ببرند و به مسلم بن عقيل ملحق سازند [و بكشند]. هانى دانست كه كشته مى ‏شود. از اين رو فرياد مى ‏زد: «اى مَذحِج، اى قبيله من! [كمك !]». آن گاه دستانش را از طناب در آورد و گفت: چيزى نيست كه از خودم دفاع كنم؟ او را زدند و دستانش را محكم بستند و به وى گفتند: گردنت را دراز كن. هانى گفت: نه، به خدا سوگند! من شما را بر كشتن خودم يارى نمى ‏كنم. يكى از غلامانِ عبيد اللَّه به نام رشيد، جلو آمد و او را با شمشير زد؛ ولى اثر نكرد. هانى گفت: بازگشت به سوى خداست. بار خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو [مى‏آيم‏]. خدايا! اين روز را كفّاره گناهانم قرار ده. به راستى كه من براى پسر دختر پيامبرت محمّد تعصّب به خرج دادم. رشيد پيش آمد و ضربه‏اى ديگر زد و او را كشت. آن گاه عبيد اللَّه بن زياد دستور داد مسلم بن عقيل و هانى بن عروه - كه خداوند آن دو را رحمت كند - را وارونه به دار آويزند و تصميم داشت سر آن دو را براى يزيد بن معاويه بفرستد. 📚الفتوح : ج ۵ ص ۶۱ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى: ج ۱ ص ۲۱۳ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از عمّار دُهْنى از امام باقر عليه السلام - : ابن زياد دستور داد هانى را به محلّه كُناسه بردند و در آن جا به دار آويختند. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۵ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°