مرحوم_حاج_محمد_علی_فشندی مرحوم حاج محمّد علی فشندی گوید: من از زمان جوانی سعی می کردم که اصلاً گناه یا خطائی از من سر نزند که بتوانم محضر مولایم حجّة ابن الحسن العسکری «عجّل الله تعالی فرجه الشریف » برسم. یک سال که من مسئول تدارکات حجّاج در کاروان فریضه حج بودم،یک شب زودتر«یعنی شب هفتم ذی الحجه» رفتم صحرای عرفات باتمام وسائل اقامت کاروان، تا برای آمدن حجّاج آماده باشم وقتی که رفتم شُرطه های آنجا«مسئولان امنیتی عرفات» به من گفتند:چرا امشب با این همه وسائل آمدی!؟ حالا که یک شب زودتر آمدی باید تا صبح بیداربمانی وخودت مراقب وسائل هایت باشی اینجا امکان دارد وسائل هایت راببرند. من هم گفتم:باشد خودم بیدار می مانم‌ ومراقب هستم. من هم شروع به مناجات کردم که یک وقت دیدم یک شخصی وارد خیمه ام شد. اوّل ترسیدم امّا بعداز اینکه كمى باهم صحبت کردیم مطمئن شدم. ایشان نشستند وفرمودند:فشندی، خوش بحالت، خوش بحالت، خوش بحالت، گفتم :برای چه ؟! فرمودند:شبی را بیتوته کردی که جدّم حسین اینجا بیتوته کرده بود. گفتم:آیا دعایی دارید که برای امشب بخوانم؟ فرمودند : بله. بلند شو وپشت سرمن این نماز را بخوان. بلند شدم وپشت سر آن حضرت نماز را خواندم سپس دیدم ایشان دارند یک دعایی می خوانند که تابحال نشنیده بودم چون من دعاهارا آشنایی زیادی داشتم. خیلی سعی کردم که آن را بخواطر بگذارم ولی نتوانستم، یکدفعه آن شخص برگشت وفرمودند: سعی نکن(که این دعا را حفظ کنی)، این دعا مخصوص امام معصوم است‌. بعد حضرت فرمودند:آیا برای پدرم یک عمره بجا می آوری؟ گفتم :بله، اسم پدر شما چیست؟ فرمودند:سید حسن. گفتم: اسم خود شما چیست؟ فرمودند:سید مهدی. بعد حضرت فرمودند :یک چایی بزار باهم بخوریم. گفتم :راستی همه چیز آوردم فقط چایی یادم رفته،ممنون از یادآوریتان. فرمودند: شما آب را بگذار روی چراغ چایی بامن. بعد حضرت از داخل خیمه بیرون رفتند، چندی نگذشت که بایک بسته ی چایی باز گشتند .چایی را دم کردم وجلوی ایشان گذاشتم. ایشان فرمودند :خودت هم بخور. خودم هم خوردم ، انقدر که این چایی خوش طعم بود که مثل و مثالش در دنیا ندیده بودم. بعد حضرت فرمودند :چیزی داری بخوریم ؟ گفتم :نان وپنیر هست. فرمودند :من پنیر نمی خورم. گفتم:ماست هم هست. فرمودند: بیاور. نان وماست رابرای ایشان آوردم حضرت چند لقمه ای میل کردند، سپس دیدم چهار جوانی که تازه پشت لبانشان سبز شده بود آمدند. حضرت به آنها فرمودند : بیایید بخورید وبروید من هم می آیم. آنهاهم آمدند وچند لقمه ای خوردند ورفتند‌. از حضرت سؤال کردم که : آیا فردا درروز عرفات حضرت به خیمه ی حجّاج سر می زنند ؟ فرمودند: به خیمه ی شما که سر می زنند چون شما فردا ذکر مصیبت عمویم عبّاس را می خوانید ‌. پرسیدم: خیمه ی آن حضرت کجاست؟فرمودند:حدود جبل الرّحمة(جبل الر‌ّحمة کوهی است در عرفات). وقتی که حضرت درحال رفتن بودند، به در خیمه که رسیدند آغوششان راباز کردند وفرمودند :بیا من رفتم در آغوششان ،آمدم صورت مبارکشان را ببوسم دیدم یک خال زیبا روی گونه ی مبارکشان است لبم را روی خالشان گذاشتم وبوسیدم. وقتی که حضرت خارج شدند ، یک دفعه به خودم آمدم که این شخص که بود؟!، ایشان حضرت بودند اسمشان هم پرسیدم سیّدمهدی،پدرشان هم سیّد حسن . آمدم بیرون هر طرف را که گشتم کسی راندیدم، زدم زیر گریه. یک دفعه ای شرطه ها آمدند که چه شده (فکر کردند که خوابم برده و وسائل هایم را بردند). گفتم هیچی نشده داشتم مناجات می کردم گریه ام شدید شد. فردا این قضیّه را برای روحانی کاروانمان تعریف کردم. اتّفاقاً ناگهانی ذکر مصیبت حضرت عبّاس علیه السلام راخواندیم. داشت روضه تمام می شد ،حالم به جا نبود باخودم می گفتم چرا حضرت تشریف نمی آورند. از خیمه آمدم بیرون نگاه کردم دیدم حضرت دم در خیمه نشستند خواستم بروم بگویم چرا تشریف نمی آورید داخل! دیدم بدنم کار نمی کند. فقط گوش ،چشم و عقلم کار می کنند تا وقتی که روضه تمام شد وحضرت تشریف بردند ومن به حالت عادی برگشتم ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾🍃🌼🍃﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ⛥د‌ختـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ر‌ا‌ن‌ ‌مهـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌ـ‌د‌و‌ی‌ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @dokhtaran_mahdave ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐