یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۷ امیر اما پر قدرت
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم لبش را می‌گزد. - اگر جوابم منفی باشه چی؟ امیر صدرا، ناراحت می‌‌گوید: - چرا، شیدا؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد. - چون آمادگی‌اش رو ندارم! امیر صدرا که جدیت او را می‌بیند، حال خوبش پر می‌‌کشد. انتظار نداشت که شیدا مخالف بچه‌دار شدن باشد! کمی نزدیک تر می‌رود و لب می‌زند: - داری جدی حرف می‌زنی، شیدا؟ بچه دوست نداری؟ شیدا، نگاهش می‌کند و لبخندی می‌زند. - دوست دارم، عزیزم. ولی... امیر، انگشت روی لبانش می‌گذارد و اجازهٔ ادا کردن باقیِ حرف او را نمی‌دهد. - چرا ولی و اما؟ سنم داره می‌ره بالا! پلک روی هم می‌گذارد. - بذار بعداً در موردش حرف می‌زنیم. خب؟ امیر صدرا، هنوز هم باورش نشده که شیدا مخالفت کرده است. تنها سری تکان می‌دهد. در همین لحظه، آقای فرهادی هم به تماسش پایان می‌دهد و به سمت‌شان می‌آید. با لبخند می‌‌گوید: - بریم برای عقد قرارداد ان‌شاءالله. صاحب خونه هم داره میاد بنگاه‌. از خانه بیرون می‌زنند و راهی بنگاه می‌شوند. شیدا، خوشحال است که بعد از اینهمه مدت قرار است خانم خانهٔ خودش باشد. همچون نو عروسان ذوق و شوق دارد. بعد از عقد قراداد و خرید خانه، از بنگاه بیرون می‌آیند. شب، چادر سیاه خود را افکنده است و ستاره ها در آغوشش می‌درخشند. شیدا، با شوق به امیر صدرا نگاه می‌کند. - شیرینی مهمون‌مون نمی‌کنی آقای صباحی؟ امیر، لبخند می‌زند. - شما جون بخواه، خانوم! چطور شیرینی‌ای می‌پسندی؟ مکثی کوتاه می‌کند و بعد می‌‌گوید: - به نظرم، شام بریم رستوران و شما حسابی خرج کنی. امیر، با عشق «چشم» می‌گوید. - فقط قبل از شام، من برم سلمونی! وقت دارم. چشمانش برق می‌زنند. - چه عالی! ولی به آرایشگرت بگو زیاد جذابت نکنه! صدای خندهٔ امیر صدرا بلند می‌شود. - چرا اونوقت؟ با شیطنت می‌‌گوید: - چون شما یه خانوم حسود و غیرتی داری! - چشم، عشقم! ولی خب دیگه دست من نیست! شوهرت ذاتاً جذابِ! چشمی برایش درشت می‌کند و دست مشت شده‌اش را به بازوی امیر صدرای خندان می‌کوبد. - خیلی بی جنبه‌ای! الان سقف آسمون روی سرمون خراب می‌شه از اعتماد به نفس تو! امیر، دستش را روی پای او می‌گذارد و با چاپلوسی و تملق لب می‌زند: - البته... من هر چی که باشم به پای زیبایی های انار خانومم نمی‌رسم! لبخندش، عمق می‌گیرد، اما روی از او برمی‌گرداند. - هندونه هات رو نمی‌پذیرم! می‌خندد. - چرا اصرار داری هندونه باشن؟ من عین حقیقت‌و گفتم! به سلمانیِ مورد نظر و همیشگی‌اش می‌رسد. ماشین را پارک می‌کند و نگاه به ساعت مچی‌اش می‌اندازد. به سمت شیدا می‌چرخد و با لبخند می‌‌گوید: - من می‌رم و می‌گم زود کارمو راه بندازه. اگر دیدی حوصله‌ات سر رفت، برو این اطراف چرخ بزن. سری تکان می‌دهد و «باشه» می‌‌گوید. امیر، از ماشین پیاده می‌شود. کمی از ماشین فاصله می‌گیرد، اما ناگهان چند قدم رفته‌اش را برمی‌گردد و به شیشهٔ سمت شیدا می‌کوبد. شیدا، شیشه‌ را پایین می‌کشد و منتظر نگاهش می‌کند. - عزیزم، خواستی بری دور بزنی قبلش بهم زنگ بزن. خب؟ پلک روی هم می‌گذارد و با شیطنت و فرصت طلبی می‌‌گوید: - چشم، عشقم! شما فقط امر کن! امیر، اخم کمرنگی می‌کند. - از دست تو! خوب بلدی کجا و کی دلبری کنی که دستم بهت نرسه! دارم برات، شیدا خانوم! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗