⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ بچه های گروه هم اون و باهم شروع به تمرین کردیم بعد نیم ساعت همه خسته بودیم ولی سلینا و آقا سجاد گفتن می خوان مبارزه کنن بقیه همه روی صندلی ها نشستیم و به مبارزه سلی و اقا سجاد نگاه کردیم خدایی خیلی خوب مبارزه می کردن اخرش اقا سجاد برنده شد سلینا کم نیاورد گفت: من خسته بودم وگرنه برنده می شدم این حرفش همه و به خنده انداخت [سلینا] بعد مبارزه رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم محدثه خوابه از چادر زدم بیرون که سرگرد و دیدم رفتم طرفش من: سلام سرگرد سرگرد: سلام خانم اراد من: ببخشید ولی قرار همینجوری بشینیم و نگاه کنیم سرگرد: نه قرار نیست بشینیم و نگاه کنیم امشب قرار فرمانده و تعقیب کنیم تا بفهمیم کجا میره بعدش یکی از نفوذی های ما تونسته خانم حیدری و فراری بدن و الان حال خانم حیدری خوبه من: واااااقعا سرگرد انگار خندش گرفته بود دستی به گردنش کشید بعد گفت: بله نفوذی ما گفت که این رئیس رئس اصلی نیست و امروز دختر رئیس اصلی قرار بیاد ایران من: که اینطور خب هالا باید چیکار کنیم سرگرد: بعد بهتون میگم الان برین و برای امشب آماده بشین من: چشم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•