✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه‌_صفر پارت ۴ با دیدن مادر و دختری که کنارم ایستاده‌اند نفس راحتی می‌کشم. دختر روبه‌ مادرش م
پارت ۵ خادم درحالی که کیفم را زیرورو می‌کرد با خوشرویی گفت _رفتی تو مواظب باش...امشب خیلی شلوغه کمی گذشت تا حرفش را تحلیل کنم. _ممنونم. ببخشید، می‌خوام برم صحن انقلاب...از کدوم طرف برم؟ _وارد حرم که بشی می‌تونی از خادما بپرسی. نشونت می‌دن. سرم را به‌ نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم. روی پله می‌نشینم. چشمم دور جمعیت می‌چرخد... دوباره به ساعت نگاه می‌کنم... انگار حرکت عقربه‌هایش شده‌اند حکمِ ترس و نگرانی‌ام! راستی! اینجا دقیقا جاییست که من و مادر می‌نشستیم! چشمانم را می‌بندم. یک قطره اشک، از میان شیار چشمم سُر خورده است و تا انتهای مسیر گونه‌ام در جریان است... پشت دستم را روی گونه‌ام می‌کشم و به واسطه‌ی آن، تَری مختصری را که بر گونه‌ام نشسته، خشک می‌کنم... آهی پر حسرت می‌کشم و می‌گویم: _یادت بخیر مامان...(: نگاهم میان زائران کوچک و بزرگ و ساعتی که ۱۰شب را نمایش می‌دهد، می‌چرخد. با دو دستم شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم تا بلکه سردرد از بین برود. نفس های عمیقی می‌کشم. اشک‌هایم آرام می‌غلتند و صورتم را خیس می‌کنند. تمام تنم می‌لرزد. شک به ذهنم هجوم می‌آورد، حشره‌ای شده‌ام که زیر پای وجدان له می‌شود و تاریکی به راحتی می‌بلعدش... از آن دور دست‌ها نور سفیدی را می‌بینم که چشمان پف کرده‌ام را آزار می‌دهد. خودم را در تاریک‌ترین نقطه وجودم می‌بینم. کسی پشت به من با چادر سفید به سمت سقاخانه می‌رود. 🌿به‌قلــــــــــــم فاطمه بیاتے