eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ڪوتاه از امشب . . .
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه‌_صفر پارت ۱ _معلومه چی داری بلغور می‌کنی؟ اگه این ماموریتو به آخر نرسونی بهت رحم نمی‌کنن...
🌒 پارت ۲ همزمان با بسته شدن در بلند می‌شوم. این شهر زیادی برایم کوچک است. پرده را کنار می‌زنم... با دیدن گنبدی که واضح دیده میشد دست روی پیشانی می‌گذارم. _بی‌خیال...چطور ممکنه؟! اشک دیده‌ام را تار می‌کند. _چیه؟ نکنه می‌خوای با این نشونه و معجزه‌های مسخره‌ات از تصمیمم پشیمون شم؟ دیگه کار از کار گذشته... هرچقدرم ته دلم بهت اعتقاد داشته باشم نمیتونم نفرتمو پنهون کنم! اگه یکی از همین معجزه‌هاتو همون موقع رو می‌کردی الان کارم به اینجا نمی‌کشید که مجبور شم برا منفجر کردن مزارت نقشه بکشم. چشمم به کبوتری می‌افتد که سمت راست پنجره نشسته. _توام حرفامو باور نمی‌کنی؟ اشکم را پاک می‌کنم. _همه تلاشمو کردم...وگرنه من کی باشم نمک بخورم نمکدون بشکنم. به دیوار تکیه می‌هم و آرام آرام سر می‌خورم و روی زمین می‌نشینم. گوشی نوکیای قدیمی‌ام را بر‌می‌دارم. برایم پیام آمده: +ساعت ۱۰ صحن انقلاب. تکرار می‌کنم... _صحن انقلاب... مادر که دلش می‌گرفت، با هم می‌رفتیم حرم. صحن انقلاب را بیشتر دوست داشت. می‌گفت اینجا بیشتر بوی بهشت می‌دهد. هیچ وقت درکش نکردم! گوشه‌ای می‌نشستیم. او زیارت نامه می‌خواند و من زل می‌زدم به زائرانی که از سقاخانه آب می‌نوشیدند... گاهی هم محو تماشای گنبد طلا می‌شدم. دست خودم نبود...عاشق رنگ طلایی بودم. چشمانم را می‌بندم و از یادآوری این خاطره به خودم لعنت می‌فرستم. تردیدم زیادتر شده...برای همین گوشی دومم را باز می‌کنم و فیلم تبلیغاتیِ داعش را پخش می‌کنم. اینکه از فیلم اعدام و سر بریدن برای تبلیغات استفاده می‌کنند قابل درک نیست. همینکه چاقو زیر گردن قربانی ها می‌نشیند گوشی را خاموش می‌کنم... تحملم از وقتی به ایران پا گذاشته‌ام کمتر شده. 🌿به قلــــــــــــــم فاطمه بیاتـے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۲ همزمان با بسته شدن در بلند می‌شوم. این شهر زیادی برایم کوچک است. پرده را کنار م
پارت ۳ با ترس از خواب می‌پرم. کلافه شقیقه‌هایم را می‌مالم. این دیگر چه خوابی بود! به ساعت نگاه می‌کنم؛ نزدیک ۱۰ است. بلند می‌شوم و قطعات بمب را بهم وصل می‌کنم. بند بمب را به آرامی دور کمرم می‌بندم و شکم مصنوعی‌ِ بارداری را با ظرافت روی آن می‌گذارم... بار دومیست که این ایده را مطرح کردم. و حالا قرعه به نام خودم افتاده. لباس معمولی‌ام را می‌پوشم و چادر عربی که تازه خریده‌ام را سرم می‌کنم. امروز روز آخر نفس کشیدنم در دنیاست... رنگ پریده‌ام را با کرم پنهان می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم. _چیزی نیست رمیصا...آروم باش... اتفاق بدی نمیفته. کسی با این ظاهر، به تو شک نمی‌کنه. عکس دخترکوچولویم را می‌بوسم و در جیبِ چپ سینه‌ام می‌گذارم. بسم اللهی می‌گویم و از اتاق بیرون می‌زنم. کلید را به صاحب مسافرخانه پس می‌دهم. می‌خواهم بروم که صدایم می‌کند. _دخترم صبر کن... برمی‌گردم. _بله؟ جعبه‌ای را به سمتم دراز می‌کند. _شیرینیه...نوش جونت لبخند می‌زنم. _دستتون درد نکنه...مناسبتش چیه؟ _ولادت آقا امام رضا(ع)ست رفتی حرم التماس دعا دخترم... دلم می‌لرزد. نفسم می‌گیرد. امامِ این جماعت دست به دستشان داده تا مرا نابود کند. شیرینی را بر‌می‌دارم و هرچه سریعتر و به سختی، بیرون می‌روم. راه زیادی تا حرم ندارم و از این بابت خوش‌حالم. شادی مردم...شیرینی و شربت...مولودی و آهنگ...ریسه‌های رنگی... و انفجار... از فردا تیتر اول اخبار:(انفجار در حرم امام رضا)ست. رسیده‌ام به غرفه‌های گوشه کنار حرم. هنوز بیست دقیقه‌ای وقت دارم تا خودم را به صحن انقلاب برسانم. همانطور که بین جمعیت راه می‌روم حواسم هست که شاسی بمب تحریک نشود. ناگهان زنی بلند می‌گوید _معصومه...وایسا بدنم به لرزه می‌افتد. سه سال است کسی مرا به این اسم صدا نکرده. با ترس به پشت سرم نگاه می‌کنم... 🌿به قلـــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه‌_صفر پارت ۴ با دیدن مادر و دختری که کنارم ایستاده‌اند نفس راحتی می‌کشم. دختر روبه‌ مادرش م
پارت ۵ خادم درحالی که کیفم را زیرورو می‌کرد با خوشرویی گفت _رفتی تو مواظب باش...امشب خیلی شلوغه کمی گذشت تا حرفش را تحلیل کنم. _ممنونم. ببخشید، می‌خوام برم صحن انقلاب...از کدوم طرف برم؟ _وارد حرم که بشی می‌تونی از خادما بپرسی. نشونت می‌دن. سرم را به‌ نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم. روی پله می‌نشینم. چشمم دور جمعیت می‌چرخد... دوباره به ساعت نگاه می‌کنم... انگار حرکت عقربه‌هایش شده‌اند حکمِ ترس و نگرانی‌ام! راستی! اینجا دقیقا جاییست که من و مادر می‌نشستیم! چشمانم را می‌بندم. یک قطره اشک، از میان شیار چشمم سُر خورده است و تا انتهای مسیر گونه‌ام در جریان است... پشت دستم را روی گونه‌ام می‌کشم و به واسطه‌ی آن، تَری مختصری را که بر گونه‌ام نشسته، خشک می‌کنم... آهی پر حسرت می‌کشم و می‌گویم: _یادت بخیر مامان...(: نگاهم میان زائران کوچک و بزرگ و ساعتی که ۱۰شب را نمایش می‌دهد، می‌چرخد. با دو دستم شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم تا بلکه سردرد از بین برود. نفس های عمیقی می‌کشم. اشک‌هایم آرام می‌غلتند و صورتم را خیس می‌کنند. تمام تنم می‌لرزد. شک به ذهنم هجوم می‌آورد، حشره‌ای شده‌ام که زیر پای وجدان له می‌شود و تاریکی به راحتی می‌بلعدش... از آن دور دست‌ها نور سفیدی را می‌بینم که چشمان پف کرده‌ام را آزار می‌دهد. خودم را در تاریک‌ترین نقطه وجودم می‌بینم. کسی پشت به من با چادر سفید به سمت سقاخانه می‌رود. 🌿به‌قلــــــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#نقطه_صفر پارت ۵ خادم درحالی که کیفم را زیرورو می‌کرد با خوشرویی گفت _رفتی تو مواظب باش...امشب خیل
🌒 پارت ۶ کودکی دستش را می‌گیرد. با خنده سرش را برمی‌گرداند و مرا نگاه می‌کند! روحینای من است... زمزمه‌های زن را می‌شنوم... +اللهم ‌و‌ ‌من‌ على ببقاء ولدى ‌و‌ باصلاحهم لى ‌و‌ بامتاعى بهم... ~پروردگارا بر من منت گذار و فرزندانم را نگاه دار و آنان را فرزندانی صالح قرارده و مرا از آنان بهره مند ساز~ تنم از شنیدن این جمله لرز می‌گیرد. صدای مادر است! می‌خواهم به سمتش بروم، ولی پایم توان ایستادن ندارد... با صدای گوشی دستپاچه اشک‌هایم را خشک می‌کنم و بعد از صاف کردن حنجره‌ام جواب می‌دهم... _چیشد؟ چرا شروع نکردی؟ کمی مکث می‌کنم تا بهانه بتراشم. _منتظرم شلوغ شه! _خوبه و قطع می‌کند... من می‌مانم و بمب و این جمعیت. به گنبد نگاهِ حسرت‌باری می‌کنم و اجازه می‌دهم اشک، صورتم را نوازش کند. _چیکار کنم؟ تو بهم بگو! سه سال قبل اومدم شفای مامان بابامو که تصادف کرده بودن بگیرم... مامانمو ازم گرفتی بابامم فلج شد. خودت بهتر از من می‌دونی چقدر رضا رضا می‌کردن؛ بعد تو... اگه واقعا همون کسی هستی که این جماعت به خاطرش جشن گرفتن جونشونو نجات بده! بلند می‌شوم و به سمت مرکز شلوغی می‌روم. می‌خواهم شاسی را فشار دهم که چشمم می‌افتد به معصومه... با همان عروسک زیبایش... ناخودآگاه کودکان را با چشمم سوا می‌کنم. کمتر از نصف جمعیت را بچه‌های کم سن و سال تشکیل داده است. «چرا باید به خاطر خلافتِ بی‌ارزشِ داعش جان اینهمه بچه به خطر بیفتد!؟» هنوز زمزمه های مادر را می‌شنوم... +اللهم ‌و‌ ‌من‌ على ببقاء ولدى ‌و‌ باصلاحهم لى ‌و‌ بامتاعى بهم... ~پروردگارا بر من منت گذار و فرزندانم را نگاه دار و آنان را فرزندانی صالح قرارده و مرا از آنان بهره مند ساز~ تردیدم بیش از پیش است! دلم آشوب است؛ در این قفسِ تنگ بی‌تابی می‌کند. بی‌اختیار گوشی را در‌می‌آورم و از دل جمعیت بیرون می‌زنم. آنقدر تند می‌دوم که نفسم به سختی بالا می‌آید. رسیده‌ام به یکی از کوچه‌های بن بست. می‌خواهم ۱۱۴ را شماره گیری کنم که کسی از پشت هلم می‌دهد و سرم با دیوارِ آجری برخورد می‌کند... 🌿به قلـــــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۶ کودکی دستش را می‌گیرد. با خنده سرش را برمی‌گرداند و مرا نگاه می‌کند! روحینای م
🌒 پارت ۷ تعادلم را از دست می‌دهم... سرم بدجور ضربه خورده؛ یک شاخه از خون تا گوشه‌ی چشمم پایین می‌آید... نگاهی به قد و قامت عزرائیلِ جانم می‌کنم. هرکس که هست سلمان نیست. سلمان چنین جرعتی ندارد! حتما ( سایه )است. کسی که اگر ماموریتم را تمام نکنم او خوب بلد است تمامش کند! دستش را دور گردنم حلقه می‌کند؛ دو انگشت شستش را می گذارد جایی که نباید. لبخندش آشناست... شاید از آن‌هایی باشد که سر کلاس، روش های درگیری را از من یاد گرفته! _اینجا رو که فشار بدم، کمتر از یه دقیقه طول نمیکشه بری اون دنیا... خودت گفتی...یادت نیست؟ پس حدسم درست بود. با چشمانم التماسش می‌کنم... الان وقتش نیست. نباید بمیرم. فشار انگشتانش را بیشتر می‌کند. شاسی بمب از دستم می‌افتد... برا رهایی تقلا می‌کنم. دیگر نفسی برایم نمانده. رد پایم روی آسفالت هر لحظه عمیق تر می‌شود. در آن گیر و دار یادِ چاقوی بی زبانم می‌افتم. به یک حرکت دستم را دراز می‌کنم و از کیف برش می‌دارم... خرجش یک ضربه است. با قسمت چوبیِ سلاح، به گردنش می‌کوبم. دراز به دراز می‌افتد... نادان یادش رفته من استادم و او شاگرد! با تمام جانِ باقی مانده‌ام سرفه می‌کنم. نباید تعلل کنم، وقت تنگ است... همراه و شاسی را بر می‌دارم و از کوچه بیرون می‌زنم. شده‌ام یک نقطه‌ی بی‌هدف که تمام شهر را به دنبالِ راهِ گمشده‌اش طی می‌کند! نگاه های متعجبِ رهگذرها اذیتم می‌کند. دوباره با ۱۱۴ تماس می‌گیرم. _اطلاعاتِ سپاه...بفرمایید... چه بگویم؟ بگویم ببخشید من می‌خواهم یکی از شلوغ ترین نقطه‌های شهر را منفجر کنم، لطفا جلویم را بگیرید؟! اصلا من بگویم...کسی باور نمی‌کند! به همین چند جمله اکتفا می‌کنم. _تو یکی از سطل زباله ها یه بمب پیدا شده... تایمر نداره و از نوع کنترل از راه دوره _شما کی هستید؟ اسمتون؟ _آدرسش..(.....) و بی هیچ حرف اضافه‌ای قطع می‌کنم. بمب را از شکمم باز می‌کنم و به آرامی داخل سطل زباله جا می‌دهم. کلافه‌ام... افتاده‌ام در منجلابی که خودم ساخته‌ام. یک درصد اگر از دوربین ها شناسایی شوم، دودمانم به باد می‌رود. کمِ کمش ده سال حبس می‌کشم! سیمکارتم را از گوشی درمی‌آورم و داخلِ جوی آب می‌اندازم. اینکه در این شهر به کجا پناه ببرم مثل خوره به جانم افتاده. در این قضیه چنانچه دوباره به داعش پناه بیاورم زنده ماندم به رویا می‌پیوندد! و گزینه‌ی بعد؛ اگر در ایران بمانم و خود را به نیروهای امنیتی تسلیم کنم شانس این را دارم که دوباره روحینا را ببینم. ناسلامتی از معدود داعشی‌ها هستم که دستش به خون کسی آلوده نیست! با گوشه‌ی چادرم صورتم را کمی می‌پوشانم. جای زخم سرم گزگز می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کنم. _حالا چیکار کنم؟ که یک باره به یاد خانه‌ی پدری‌ام می‌افتم. 🌿به‌قلــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۷ تعادلم را از دست می‌دهم... سرم بدجور ضربه خورده؛ یک شاخه از خون تا گوشه‌ی چشمم
🌒 پارت ۸ مانده‌ام چه کنم... چاره‌ای ندارم؛ سلمان مسافرخانه را می‌شناسد. هیچ چیز بدتر از این نیست که تکلیفت را ندانی. نم باران که روی صورتم می‌نشیند قدم‌هایم را تند می‌کنم. حس کسی را دارم که به سوی قتلگاهش قدم برمی‌دارد! کنار خیابان می‌ایستم و سوار اولین تاکسی می‌شوم. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم. _دخترم حالت خوبه؟! احتمالا متوجه زخم گوشه‌ی ابرویم شده. به یک خوبم اکتفا می‌کنم. احتمالا خودش فهمیده تمایلی به جواب دادن ندارم. بعد از بیست دقیقه مقابل کوچه‌ی چیچک نگه می‌دارد. کرایه را پرداخت می‌کنم و پیاده می‌شوم. چشمم به خانه‌ها می‌افتد. به درختانی که خط و خراشِ هنرمندانه‌ی من و همبازی‌هایم روی آنها حک شده. دلم تنگ است! چقدر می‌توانستم زندگی کنم و نکردم... با این توقف نچندان طولانی زیر باران خیس شده‌ام. به سمت درِ خانه می‌روم. یادم است مادر همیشه یک کلید، زیر سنگِ کنار در می‌گذاشت تا اگر کسی کلید نداشت پشت در نماند. در را که باز می‌کنم گوشیِ‌ لمسی‌ام زنگ می‌خورد. _جانم مهدی؟! صدای مضطربش حالم را دگرگون می‌کند. _الو...معصومه برگرد خونه...روحینا از سر شب تب کرده؛ بهونه‌‌ی تورو می‌گیره... می‌خواهم در را ببندم که پایی مانع می‌شود! قلبم شروع می‌کند به کوبیدن. سلمان است. انگشت اشاره‌اش را به حالت سکوت مقابل لبش نگه می‌دارد. _ادامه بده... آرام، طوری که صدایم نلرزد می‌گویم. _داداش...از روحینا مراقبت کن؛ می‌سپارش به تو چون می‌دونم واقعا مراقبشی... شاید این آخرین تماسم باشه! بهش بگو مادرش هیچ کار گناهی نکرد... و بالافاصله قطع می‌کنم. می‌خواهد داخل حیاط پا بذارد که به در ضربه می‌زنم. _بزا بیام تو...می‌خوام حرف بزنم. همانطور که سعی در بستنِ در دارم اخم می‌کنم. _من حرفی باهات ندارم. دست از سرم بردار لعنتی! 🌿به‌قلـــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۸ مانده‌ام چه کنم... چاره‌ای ندارم؛ سلمان مسافرخانه را می‌شناسد. هیچ چیز بدتر از
🌒 پارت ۹ _بی‌خیال فرمانده...باز کن بزا بیام حرف بزنیم. زور بازویم با قدرت مردانه‌اش برابری نمی‌کند! ناچار دستم را از روی در برمی‌دارم و بی‌حرف اضافه‌ای به سمت خانه سر خم می‌کنم. _زود حرفتو بزن؛ کار دارم. _اینجا؟! _انتظار که نداری دعوتت کنم خونه‌ام؟! با حرفی که می‌زند تنم می‌لرزد. _روحینا، احتمالا باید شیرین باشه. اگه می‌گفتی دختر داری همون اوایل میاوردمش پیش خودمون... الانم دیر نشده... لبخند مزخرفی روی لبش می‌نشیند. _البته بعد خلاص شدن از دست تو. _روحینا دست آدمیه که جونشو میده نمی‌ذاره یه خال رو صورتش بیفته. چه برسه به اینکه بخوای عضو داعش و دم و دستگاهش بشه! چند قدم برمی‌دارم و با کلید در اصلی را باز می‌کنم. همانطور که پارچه‌هارا از روی مبل برمی‌دارم می‌گوید. _چرا ماموریتتو تموم نکردی؟! _ماموریت مهم تری داشتم... _باورم نمیشه با اینکه می‌دونستی حکمت چیه، کار خودتو کردی! _حکم مرگ... خب که چی؟ بابا بیخیال؛ من از این زندگی خیلی وقته بریدم. اما تو... نیشخند ملیحی روی صورتم نقش می‌بندد. _تنها اثر انگشتی که رو بمبه، اثر انگشت توعه...تا ۲۴ ساعت دیگه ترتیبتو دادن. رنگش پریده... نفس عمیقی می‌کشد تا روی خودش مسلط شود. روی دسته‌ی مبل می‌نشیند. _حالا می‌خوای چیکار کنی؟ _همیشه اولش سخته... مقابلش می‌نشینم. سردردم دو برابر شده؛ حس می‌کنم الان است که منفجر شود. خوب می‌دانم چه می‌گوید. همینکه می‌خواهد اینجا کلکم را بکند جای شکر دارد! حتی فکر کردن به عراق و سوریه تن آدمی را می‌لرزاند. مخصوصا با نمایش های تبلیغاتی‌ و تظاهرهای مسخره‌شان... _دوست دارم قبل مرگ ترسو تو چشات ببینم. لبخند می‌زنم. _همچین اتفاقی نمیفته... چاقویم را در می‌آورم و روی زمین می‌گذارم؛ چاقویی که خیلی وقت است تکه‌ای از گوشت و پوستم شده. روی زمین ناهموار تابش می‌دهم و پرت می‌کنم تا برسد مقابل پایش. برش می‌دارد و با انگشتِ اشاره، تیزی‌اش را امتحان می‌کند. کلافه می‌گویم. _خیالت راحت؛ تیزه... 🌿به‌قلـــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۹ _بی‌خیال فرمانده...باز کن بزا بیام حرف بزنیم. زور بازویم با قدرت مردانه‌اش برا
🌒 قسمت ۱۰ _می‌دونی چقدر حسرت می‌خوردم که یه بار این خوشگلو بگیرم دستم؟ شانه بالا می‌اندازم. حالاکه در این زمان و موقعیت ایستاده‌ام دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. اصلا نباید هم باشد! دلم برای خودم می‌سوزد. در این زندگی از هرکسی گلایه داشتم جز خودم؛ منی که مقصرِ تمام اتفاقاتی هستم که برایم رخ داده. _معطل نکن... خرجش یه ضربه‌اس...هیچ جوره راه نداره... _البته که اون زجری که من به تو دادم با این چیزا رفع و رجوع نمیشه فقط آتیشت می‌خوابه! اعتبارت بدجور خدشه دار شده به قول خودت فقط دلت خنک میشه. زود باش. چند قدم جلو می‌آید. نفسِ نجسش که با صورتم تماس پیدا می‌کند اخمم شدت می‌گیرد. عصبی می‌غرد. _یعنی جون خودت کم ارزش‌تر از جون اون آدمای کثیف و حرومی بود؟ نوک چاقو را روی سینه‌ام می‌گذارد. بوی بدنش نشان می‌دهد به اندازه‌ی کافی مصرف کرده. _کثیف و حرومی من و توییم؛ نه اون مردمِ بی‌گناه آرام آرام فشارش را بیشتر می‌کند. تا جایی که کامل در گوشتم فرو برود. با یک حرکت آن را می‌چرخاند. درد به جسمم غلبه می‌کند و ریه‌ام پر می‌شود از خون. به جای دی اکسید کربن خون از نفسم بیرون می‌آید. با خنده عقب می‌رود. _می‌تونستی با کنار گذاشتن اون دل‌رحمیِ مسخره‌ات، موقع مرگ کمتر عذاب بکشی... به شاهکارش خیره می‌شود. ولی هنوز شعله انتقامش فروکش نکرده! روی زمین می‌افتم. چه کسی فکرش را می‌کرد چاقوی عزیزتر از جانم با دشمن خونی‌ام دست به دست بدهد و آخرین دیدارمان اینگونه باشد! به سختی لب می‌زنم. _حتما...از فردا...همه جا جار می‌زنی... دوباره دندان ‌هایش را ردیف می‌کند. _البته... کشتن رمیصا خودش به تنهایی افتخارِ بزرگیه! دوباره نزدیک می‌شود. این‌بار بی تردید... ناخودآگاه چشمم از دیدن تصویر مقابلم سیاهی می‌رود! 🌿به‌قلـــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر قسمت ۱۰ _می‌دونی چقدر حسرت می‌خوردم که یه بار این خوشگلو بگیرم دستم؟ شانه بالا می‌
🌒 قسمت ۱۱ (آخر) عکس حرم امام رضاست... همان عکسی که مقابل حوض حرم گرفتیم. چشمان مادر سخن می‌گوید... انگار این بار راضیست. دلم می‌خواهد فریاد بزنم. این عشق با من و خانواده‌ام چه کرد؟! زمزمه های مادر بیش از پیش در گوشم نجوا می‌شود. 🌿+اللهم ‌و‌ ‌من‌ على ببقاء ولدى ‌و‌ باصلاحهم لى ‌و‌ بامتاعى بهم... ~پروردگارا بر من منت گذار و فرزندانم را نگاه دار و آنان را فرزندانی صالح قرارده و مرا از آنان بهره مند ساز~ با نشستنِ چاقو زیر گلویم، وحشتے مرگ وجودم را احاطه می‌کند. چشمم به مادری می‌افتد که چادر سفیدش را محکم نگه داشته. با غم نگاهم می‌کند. _چشماتو ببند... ناخودآگاه چشمانم روی هم می‌رود. تنها ذکری که یادم می‌آید« یا ثامن‌الائمه » است. جاری شدن خون از گلویم برابر می‌شود با افتادن در آغوش مادر. دیگر صدای سلمان و قهقهه هایش‌ را نمی‌شنوم. خودم را سپرده‌ام به دستان مادر. به نوازش‌هایی که به دست فراموشی سپرده شده بود. به یکباره بوی عطرِ حرم تمام هوش و حواسم را از سر می‌پراند. اینجا همان بهشت حقیقیست؛ همان نقطه‌ی صفرِ عالم... مقابل حرم می‌ایستم و دست روی سینه می‌گذارم. چه چیز بهتر از اینکه خریدارم ضامن آهوست؟(: مادر دستم را می‌فشارد و زمزمه می‌کند... تمام دریاهای جهان سراب‌اند و ما همگی پسر نوح ایستاده بر قله. التماس می‌کنیم ولی به کشتی‌ات پناه نمی‌بریم! نرو که گر بروی ما می‌مانیم و کورسویی امید که خاموش خواهد گشت ! بی تو اما کدام دست، درختان زمستان‌زده را بیدار خواهد کرد؟ کدام خیابان ردپاهایت را به یادگار نگه خواهد داشت؟ و کی و کجا ثانیه‌ها به احترامت خواهند ایستاد؟! من همان روز که از تو رو برگرداندم، بدبخت شدم. . .(: این داستان ادامہ دارد... 🌿به‌قلــــــــم فاطمه بیاتے
داستا ڪوتاه 🌱 (+فصلِ دومِ ) از امشب...