✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_101
روزها به سختی سپری میشد و من در سخت ترین حال روحی و جسمی قرار داشتم.
با ترمز ناگهانیِ ابونیوان دستم را روی داشبورد گذاشتم تا سرم با شیشه برخورد نکند.
از بس در مناطق جنگی سر کرده بود که سبک رانندگیاش هم متفاوت بود!
گوشیاش را درآورد و عکسی را نشانم داد.
مردی چهارشانه، لاغر با دشداشهی عربی.
_اسمش عابدِ
اون شمارو میشناسه؛ از این بابت خیالتون راحت.
سر تکان دادم و کولهی تقریبا خالیام را برداشتم.
_باید به محضِ پیدا کردن ارتباطاتش هرچه سریعتر دستگیرش کنیم. بخوام نخوام نمیتونم تو این وضعیت دووم بیارم.
_چشم آقا کمیل؛ چشم.
در را که باز کردم عماد گفت
_کمیل... نری باز کار دست خودت بدی!
همینطوریش قاچاقی زندهای!
محض رضای خدا کنجکاوی و ریسک پذیریتو بذار برا بعدِ دستگیریِ احمدرضا.
از ناچاری در تکان دادم.
از ماشین پایین آمدم و از این مشغولیت های ذهنی به سیل جمعیت پناه بردم.
اصلا آن مسیر با همهی مسیرهای بیپایانِ زندگیام فرق داشت!
کافی بود به مقصد فکر کنی تا روح و روانت غرقِ شوق شود.
با دقت هرچیزی را که میدیدم به خاطر میسپردم.
بالاخره رسیدم.
کافی بود از در وارد شوم تا بازی شروع شود!
بوی غذا کل خانه را در بر گرفته بود.
به محض کنار زدن پردهی حیاط، به سمت شیر آب رفتم و صورتم را شستم.
یکباره کسی دستش را روی شانهام گذاشت.
خیسیِ دستم را با چند تکان گرفتم و برگشتم.
با کمی دقت متوجه شدم عابد است!
لبخندی زدم.
دست و پا شکسته به فارسی گفت
_اهلا و سهلا دوستِ ابونیوان
کیف حالک؟"
مجال جواب دادن هم نداد و کیفم را از کمرم جدا کرد و کشان کشان سمت خانه برد.
چند فرش و گلیم نسبتا رنگ و رو رفته روی زمین و روی آن سفرهی پر رنگ و لعابی از انواع غذاها.
خم شد و کفشهایم را جفت کرد.
دقیقا همان لحظه بود که چشمم خورد به همان که باید!
دمِ عابد گرم! مرا کنارِ احمدرضا نشاند.
محمد:
از چیزی که میدیدم حیرت زده بودم.
ناخودآگاه زل زدم به چشمانش.
یقهی مرد را رها کرد و چاقو از دستش افتاد.
یک قدم به سمتم آمد و با صدایی که آشفته و بغض آلود بود گفت
_محمد حیدر خودتی؟
هنوز باورم نشده بود!
به چشم به هم زدنی، مرد خم شد و چاقو را برداشت و گذاشت روی شاهرگش.
مجالش ندادم و با یک تیرِ مشقی، بیهوشش کردم.
مات و مبهوت چاقو را از مرد فاصله داد و به سمتم آمد.
سیبل گلویش میلرزید!
_خواب میبینم؟
تمام لحظاتی که آرزوی دیدار دوبارهاش را میکردم مثل فیلمِ کوتاهی از جلوی چشمم رد شد.
نفس حبس شدهام را رها کردم.
درست میدیدم.
خودش بود!
مهدی!
مجال ندادم و به تلافی این مدت به آغوش کشیدمش...
شاید هم این لحظات خواب شیرینی بیش نبود!
پ.ن:
هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران
که ره چون میتوانم یافتن سوی درون من هم...
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•