💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
#قسمت ۲۲
*═✧❁﷽❁✧═*
اولین دفعه که رفتیم مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل🏩 , گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.
نمی دانستیم اماکن کجاست🤔 وقتی دیدم پاسگاه نیرو انتظامی است.
هول برم داشت😲
جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو.
بعضی جاها خندم☺️ می گرفت. طرف پرسید:(مدل یخچال خونتون چیه? چه رنگیه?)
شماره ی موبایل پدر ومادرت?نامه💌 که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند.
اولین بار زیارت مشترکمان را از باب الجواد《علیه السلام》 شروع کردیم😍
این شعر را هم خواند:
صحنتان را می زنم به هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است🌺
جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن
میهمان مشغول صاحب خانه باشدبهتر است🌺
گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من
جای من پشت درِ میخانه باشد بهتراست🌺
اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد.
نگاهی👀 به من انداخت وبعد سمت حرم :
(ای مهربون, این همونه که به خاطرش یه ماه🌙 اومدم پابوستون.
ممنون که خیرش کردید🙏
بقیه شم دست خودتون? تاآخر آخرش)✅
عادتش بود سرمایه گذاری
می کرد:چه مکه?چه کربلا.چه مشهد.
زندگی واگذار می کرد که دست خودتون.
جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: 《دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی نوشته است گنهکار نیاید😢》
گاهی ناگهان تصمیم می گرفت انگار می زد به سرش.
اگر از طرف محل کار مانعی نداشت , بی هوا می رفتیم مشهد. به خصوص اگر از همین بلیت های چارتر باز می شد.
یادم هست ایام تعطیلی بود. بارو بنه بسته بودم برویم یزد.
آن زمان هنوز خانواده ام نیامده🚫 بودند تهران.
خانه خواهرش بودم. زنگ زد📞 :(الان بلیط گرفتم بریم مشهد😳) من هم از خدا خواسته:(کجا بهتر از مشهد?)
ولی راستش تا قبل ازدواج 💞هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی, بدون رزو هتل, ولی وقتی رفتم خوشم 😍آمد.
انگار همه چیز دست خود امام رضا《علیه السلام》بود💯 خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد👌
داخل صحن , کفش هایش را در می آورد.
توجهش این بود که ( وقتی حضرت موسی " علیه السلام" به وادی طور نزدیک می شد,)
خداوند متعال بهش گفت:《فاَخلعَ نعلیکَ.》
صحن امام رضا"علیه السلام" را وادی طور می پنداشت✅
وارد صحن که می شد,
بعد از سلام ✋و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا "علیه السلام" حرف می زد. جلوتر که می رفت وصل روضه و مداحی می شد.
محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم, بین صحن گوهر شادو جمهوری.
به گمانم داخل بست شیخ بهایی , معروف بود به《 اتاق اشک😭》 آن اتاق شاید به زور بادو سه قالی سه در چهار فرش شده بود.
غلغله می شد😳
نمی دانم چطور این همه آدم آن داخل جا می شدند.
فقط آقایان را راه می دادنند و
می گفت: روضه خواص است.👌 عده ای محدود آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست.
اگر می خواستند به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر وعصرشان را با نماز ظهر حرم می خواندند. این طوری شاید جا می شدند.
از وقتی در🚪 باز می شد تا حاج محمود , خادم آنجا , در را می بست, شاید سه چهار دقیقه⏳ بیشترطول نمی کشید.
خیلی ها پشت در می ماندند.
کیپ کیپ می شد.
وبنده ی خدا به زور در را
می بست😐
چند دفعه کمی دورتر , اشتیاق این جماعت را نظاره می کردم که چطور دوان دوان🏃 خودشان را
می رساندند.
بهش گفتم; ( چرا فقط مردا رو
راه می دن? منم می خوام بیام☹️)
••✾❀🍃✨🍃❀✾••
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝