°
مرا به نام کوچکم صدا بزن
🖋سید حمیدرضا قادری
کم پیش میآید کسی مرا به اسم کاملم صدا بزند؛ نمیدانم در آن شهریور سال ۶۱ ابتکار کدام یک بود؟مامانفاطی یا پدرم که نام مرا بگذارند حمیدرضا.از این اسمتهرانیا به قول بچهقمیها.برای زمان خودش و مادر و پدرم خیلی متفاوت بوده و این را اسامی دیگر خواهر و برادرانم گواهی میدهد که انگاری قطار به ریل اصلی برگشته و همان اسامی مالوف تکرار شدند:محمدهادی، محمدحسین،زینبسادات.گویی نامم،رویای یک دختردبیرستانی متولد دههچهل بود که باخودش گفته اگر روزی شوهر رفتم و پسردار شدم اسمش را میگذارم حمیدرضا! و در هیجدهسالگی شد مامانفاطی. حالا فقط خواهرم مرا به اسم کاملم صدا میزند وقتهایی که میخواهد پسرک فسقلیاش را بدهد ببرم گردش تا کمی آسوده استراحت کند یا وقتهایی که با همان جیغ و تشر مادرانهخواهرانه - میراث ابدی همگی مادران برای دخترانشان - میگویدم که:-سفره انداختیم حمیدرضا! سرد شدو میروی و میبینی هنوز سفره هم نینداخته!حالا اینها را دارم به شما میگویم چرا؟ میدانید،رابطهام با حسین بن علی،رابطه ساموراییایی است که خواب مانده و اربابش تنها رفته و وقتی خودش را میرساند ارباب سربریده و پارهپاره بر نیزه دست به دست میرود.روی آن جاده اربعین،میان همه مسجدها و هیئتها،سرگردان مثل یک رُنینم که میخواهد برای هر اربابی بمیرد تا داغ دلش تسلی بیابد و ننگش پاک شود.میدانید، رابطهام با علی پسر ابوطالب هم اینجورهاست که یک کنج ضریحانگورنشانش سرم را فرو میکنم توی گودی شانه پدری که گمان دارم رد آب بینی و اشک چشمم روی پیراهن امیر میماند و او با آن دستهای پینهبسته و مردانه نوازشم میکند و میگوید: درست میشه پسر! درست میشهاما، با شما؟...به سیدابراهیم،پسرک یتیم مشهدی فکر میکنم که دور حرمتان دستفروشی میکرد و گاه از فرط خستگی و گرسنگی در حرمتان خوابش میبرد.نمیدانم بینتان چه گذشت که مهربانیتان شرمندهاش شد و او را نگین سلیمانی دادید؛کلیددار حرمتان شد، قاضیالقضات کشورتان شد،بزرگکارگزار مردمتان شد و در شب میلادتان میان مه و باران،زیر درختان ارسباران،کوچش دادی.تحدی در مهربانی!دلگرم شدم به این پایانش؛پس حواست به ما گمشدگان ابدی صحنهایت،کوی سرشورت، بابالجوادت هست!به ما که یکدوجین رفیقمان در جاده قم تا طوس جان دادند میان آهنپارهها وقتی قصد تو داشتند پس..
میشود مرا
تنها یکبار
به نام کوچک و کاملم صدا بزنی؟
سیدحمیدرضا
آقای مهربانان
یا علی ابن موسی الرضا
🧷 ما شاید فقط دوست می داشتیم آخر داستان نامی گشودهآغوش ایستاده باشد و اسم مان را به لب بیاورد و رو به ما بگوید «با توام!».
#اسم #شخص #زمان
@Esrar3