🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان
#شُعله🔥
#part61
الیاس از هیجان دیدن لعیا تو لباس عروسی اونقدر سریع می روند که چشم عابرها به این ماشین عروس سفید و گل زده که انگار دامادش خیلی عجله داره خیره مونده بود...
ذهنش هیچ جا نبود جز پیش لعیا
حتی مصیبتهایی که بخاطر هنگامه سرش اومده بود هم از خاطرش رفته بود
فقط میخواست لعیا رو داشته باشه و اونوقت قطعا خوشبخت ترین مرد جهان بود
احساس میکرد اگر لعیا باشه، دیگه از پس هر کاری برمیاد
مطمئن بود با اومدن لعیا به زندگیش اوضاع کارش هم بهتر میشه و همه گره ها باز میشه...
لعیا رو منبع الهام میدید که اگر کنارش باشه میتونه به بهترین شکل ممکن کار کنه و زندگی کنه
جلوی آرایشگاه توقف کرد
هنوز لعیا تماسی باهاش نگرفته بود
از اینکه هنوز حاضر نباشه تعجب کرده بود
وقت آتلیه شون داشت از دست میرفت
فوری شماره لعیا رو گرفت...
ولی لعیا گوشیش رو خاموش کرده بود و آروم یه گوشه نشسته بود
خودش هم نمیدونست چرا اینکارو کرده
فقط میدونست دلش نمیخواد الیاس به دنبالش بیاد
دلش نمیخواد اونو ببینه و باهاش تنها باشه...
الیاس ناچار شماره آرایشگاه رو گرفت و یکی جواب داد...
بعد از چند ثانیه اسم لعیا رو صدا کرد:
عزیزم شوهرت اومده دنبالت!
بند دل لعیا پاره شد
نمیدونست چکار باید بکنه
به پاهاش انگار وزنه وصل کرده باشن نمیتونست از جا بلند بشه...
مونا فوری از اون سر سالن دوید و دستش رو گرفت:
صبر کن خودم باید ببرمت و رونما بگیرم...
شوهرت خسیس که نیست؟
همونطور که با خنده حرف میزد لعیا رو هم دنبال خودش می کشوند و اون چاره ای جز همراهی نداشت...
جلوی در که رسیدن اول مونا بیرون رفت
صدای الیاس رو که شنید تپش قلبش تند شد
نفسش گرفت...
چیزی نمونده بود تعادلش رو از دست بده
خودش هم نمیفهمید از الیاس می ترسه یا متنفره؟!
خیلی زود مونا دستش رو کشید و توی راهرو برد
بعد با یه خداحافظی کوتاه تنهاشون گذاشت
انگار رونما رو گرفته بود و دیگه چیزی براش مهم نبود
لعیا دلش میخواست به دست و پای مونا بیفته تا تنهاش نذاره و دوباره اونو برگردونه داخل...
سخت ترین لحظات عمرش رو میگذروند
انگار با یه غریبه تنها شده بود
الیاس بی خبر از حال عروسش آهسته گفت:
خب ببینم زیر این شنل چه خبره...
لعیا حالت تهوع و گریه داشت...
اما توان تکون خوردن نداشت
الیاس آروم شنل رو بلند کرد و نگاه خواهانش رو به صورت لعیا دوخت...
لعیا بی هیچ حرفی فقط عمیق نفس می کشید
حتی سر بلند نمیکرد که چشمش به چشم الیاس نیفته
الیاس کمی نزدیک تر شد و با صدایی که از شوق دورگه بود آهسته گفت:
امروز چه خجالتی شدی؟!
دستهای لعیا میلرزید اما باز نمیتونست حرفی بزنه و با نزدیکتر شدنش مخالفت کنه
اما بخت باهاش یار بود که صدای باز شدن در ورودی آپارتمان الیاس رو منصرف کرد
شنل رو پایین کشید و دست لعیا رو گرفت تا توی ماشین ببره
خیلی دلش میخواست دستش رو از دست الیاس بیرون بکشه اما توانش رو نداشت...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀