فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره شانزدهم 👈 میرزا 🔹تازه دوسال بود که ازدواج کرده بودم و حدود 18 سال سن داشتم. با همسایه بوديم و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتيم . ميرزا وقتی که ازجبهه برگشت به دیدن من آمد. او مدام ذکر صلوات برلب داشت و لبخند ملیحی صورت نورانی اش را زیباتر کرده بود. 🔸ازمن پرسید: حسین آقا چرا به جبهه نمی آیی؟ من پاسخ دادم که وحشت دارم! ولی او بقدری از جبهه و جنگ و ایثار تعريف كرد که من راضی شدم به جبهه بروم. ایشان حتی اوضاع مالی من را که فکرم را مشغول کرده بود سرو سامان بخشید. 🔹 همه تعجب کرده بودند که من چطور در این دو روزه همه چیز را براي جبهه رفتن آماده کرده ام. خلاصه با خانواده خداحافظی کردم و راه افتادیم و به خط مقدم جبهه واقع در سرپل ذهاب رسيديم. در آن جا حدود سيصد نفر رزمنده بودند که به شهید میرزا بیگلری احترام میگذاشتند و به او می گفتند. من وقتی این صحنه را دیدم به ایشان گفتم: شما فرمانده بودی و به من نمیگفتی؟ او با فروتني و تواضع لبخندي زد و گفت: در این دنیا چیزی گذرا و است. در سنگر دوازده نفـر بودند که بسيار احترامم مي‌كردند و من از احترام بيش از حد آنها خجالت می کشیدم. 🔸همسنگرانم آن قدر از خوبیها، بزرگواريها و اخلاق خوب ميرزا تعریف کردند که من بــه خودم افتخار کردم که چنین دوست و همسایه عزيزي دارم. بعد ازچند روز ميرزا بـه سراغ من آمد و گفت: به خاطر مادرت يك هفته تو را به مرخصی ميفرستم. من هم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم. وقتی به خانه آمدم به مادر و خانواده و اهالي روستا تعریف کردم که ایشان چقدر بزرگوار هستند که تاكنون نگذاشته اند کسی بفهمد که فرمانده گردان هستند. هنوز مرخصي من تمام نشده بود كه با خبر شديم ايشان و تعداد زیادی از نيروهايشان در عمليات به رسیده اند. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨