eitaa logo
فامنین گرام
2.9هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
111 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فامنین گرام
🌺 _بوهفته محمد فرجی 📖باخاطراتی از شهدای 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره دوازدهم 👈خان ننه 🔹یک شب محمد که از مسجد برگشت تصمیم گرفت با خان ننه صحبت کند و گفت: ننه جان می شود من هم به جبهه برم؟ مادر بزرگ نگاهی به محمد انداخت و گفت: پسرم اگر دوستانت رفته اند آنها پدر و مادر دارند ولی تو در دست من امانت هستی و برای تو آرزو های زیادی دارم . می خواهم دامادت کنم و عصای دست من بشوی ، هنگام مرگم بالای سرم باشی. من نمی توانم این اجازه را به تو بدهم . عموهایت هم راضی نیستند. 🔸 پدرش را در کودکی بر اثر تصادف از دست داده بود و مادرش او را در شش ماهگی به پدر بزرگش سپرده و رفته بود. 🔹محمد سرش را پایین انداخت ، چشمانش پر از اشک شد و دیگر حرفی نزد . فردای آن روز محمد به سراغ تنها عمه اش رفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : عمه جان کارم گیر است می خواهم کمکم کنی . عمه اش گفت : عمه به قربانت بگو . هر کاری که از دستم بر بیاید برایت انجام می دهم . محمد گفت: عمه جان می خواهم به جبهه بروم ولی خان ننه اجازه نمی دهد. می خواهم رضایتش را جلب كني . عمه با شنیدن این حرف جا خورد و چند دقیقه ای سکوت کرد! محمد گفت: عمه جان تو هم ناراحت شدی؟ عمه گفت: آخه محمد جان خان ننه حق دارد می دانی تو را با چه سختی و زحمتي بزرگ کرده است؟ تو تنها یادگار برادرمان هستی .خان ننه برای تو هم پدر بوده و هم مادر. من چطور او را راضی کنم ؟حرف مردم را چه کنیم؟ فردا می گویند این پسر یتیم و تنها را برای چه به جبهه ها فرستادید!؟ محمد گفت: عمه جان خون ما که از خون سیدالشهدا رنگین تر نیست به روز عاشورا و حضرت زینب فکر کنید الان همه وظیفه داریم تا برای حفظ خاک کشور مان و حفاظت ناموسمان به جبهه برویم. عمه من نمی دانم باید خودت از ننه برای من رضایت بگیری! 🔸 فردای آن روز عمه به سراغ ننه رفته و خیلی با او حرف زده بود. مادر بزرگ به عمه گفته بود : دیشب حال محمد خیلی خراب بود پاسی از شب گذشته بود دیدم که چطور بر سر سجاده گریه می کند! من هم در آن لحظه برای محمدم دعا کردم و برآورده شدن حاجتش را از خدا خواستم. باشد، من راضی شدم . 🔹خان ننه به عمه گفت: پاشو ساک محمد را بیاور و لباس هایش را مرتب کن و خودش هم آرام آرام داشت برایش کشمش و آجیل در پلاستیک می ریخت و زیر لب می گفت: محمدم به خدا سپردمت . محمد هم به خانه آمد و با دیدن این وضعیت خیلی خوشحال شده و دستان مادر بزرگ را بوسید و از عمه و ننه حلالیت طلبید و سپس به سراغ عموها و دوستانش رفت و با خوشحالی از همه خداحافظی کرد . بعداز چندین ماه یک بار به مرخصی آمد و دوباره بازگشت . 🔸محمد در نزدیک خاک دشمن به شدت زخمی شده بود ولی شرایط طوری نبود که همرزمانش بتوانند به او کمک کنند. محمد نُه سال مفقود شد. تنهای تنها بر روی خاک ها افتاده بود وخان ننه پیر هم در خانه تنهای تنها به انتظار دیدن دوباره ی پسرش روز شماری می کرد. او گاهی با عصایش دم در خانه می آمد چادرش را پهن می کرد و چشم به جاده دوخته و با خود شعرهای جان سوز زمزمه می کرد! ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب و رفت... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: زاده ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ ☔️ کانال فرهنگی، اجتماعی ⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
🌺 _بوهفته 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره سیزدهم 👈شاخه گُل و یک نامه 🔹پـدر و بـرادر بزرگش در جبهـه بودنـد و او در غیاب آنهـا مسئولیت کارهای منـزل ، رسـیدگی بـه مـادر و چنـد بچـه کوچکتـر را برعهـده داشـت. عـلاوه بر آن باید روزها در صحرا کار می کرد تا محصولاتی که مخارج سـالانه خانواده بـود به بار بنشیند . هر روز صبح بیدار می شد و در سرماي صبحگاهی براي نمازجماعت به مسجد مي رفت . بعد از طلوع آفتاب بـه صحرا رفته و کارهای مربوط بـه مزرعه را انجام می داد. شبها بعد از انجام کارهای منزل دفترچه قدیمی خود را باز می کرد و نوحه و شعرهای انقلابی می نوشت و تمرین می کرد. 🔸زندگي بـه همين منوال بـود تا اينكه پدر از جبهه برگشت. با این اتفاق فكري که مدتها پیش در ذهنش ایجاد شده بود دوباره جان گرفت . یک روز درخواست اجازه براي رفتن به جبهه را در خانه مطرح کرد اما چون سنّش کم بود با مخالفت مادرش رو به رو شد. 🔹با این حال، او چند روزي پنهانی مقدمات رفتن را فراهم كرد و سحرگاه يك روز بعد از خواندن نماز شب، یک شاخه گل و یک نامه برای مادر بر روی پله ی حیاط گذاشت و خانه را به مقصد جبهه ترک کرد . 🔸مدتي آموزش ديد و سپس به خط مقدم رفت. برادر بزرگترش هم در اين زمان جبهه بود. روزها سپري مي شد و همه از او بي خبر بودند تا اینکه یک روز پدرش تصمیم گرفت به دنبال او به جبهه برود که رفت و خود نیز در جبهه ماندگار شـد. 🔹در این ميان خانواده در وضعیت معيشتي سختي قرار داشتند.از طرف ديگر وقت برداشت محصولات کشاورزی رسیده بود اهالی روستا با دیدن این وضعیت به صحرا رفته و محصولات کشاورزی این خانواده را برداشت كردند. کماکان از پسر کوچکتر خبری نیامد و انتظار ادامه داشت. با بازگشت برادر بزرگتر و بي خبري او از برادرش، نگرانی خانواده دوچندان شد. روزها یکی پس از دیگری گذشت و جستجو برای یافتن نتیجه ای نداد . چشمان پر از اشک مادر خیره بـه در ماند و پدر هـم با غـم دوری فرزند روزها را سپری کرد تا اینکه جنگ تمام شد. 🔸 با پایان یافتن جنگ پدر و برادران باور کردند که او شهید شده است اما مادر همچنان منتظر بازگشت پسر نوجوانش بود. این انتظار 16سال به درازا كشيد تا اینکه تکه استخوان های او در آغوش مادر جا گرفت و نام بر روی سنگي بـه یادگار آیندگان ماند. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: زاده ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره چهاردهم 👈با قلبم مي شنيدم! 🔹در آن زمـان مـن خیلـی کوچـک بـودم. شـبی در رختخـواب خوابیـده بـودم کـه یـک دفعـه صـدای بـاز شـدن درب را شـنیدم. انـگار یکـی بـه مـن گفــت کــه پــدرم اســت. 🔸 قســم مــي خــورم کــه مــن حتــی صــدای تــک تــک قدمهــای پــدرم را از قلبــم می شــنیدم و می شــمردم. پــدرم از حيــاط رد شــد و بــه خانــه نزدیــک شــد. وقتــی پــدرم شیشــه در را کوبیــد از جــا پریـدم، خـودم را در بغلـش انداختـم و گفتـم: پـدر مـرا بغـل کـن می خواهـم صورتـت را ببوسـم! پـدرم بـا شـوخی گفـت: تو کـه هنـوز بـزرگ نشـده اي مـن آمـده بـودم کـه تـو را شـوهر بدهـم! 🔹 بـه اينجـا كـه رسـيد، خدیجـه خانـم ديگـر نتوانسـت جلـوی گریـه اش را بگیـرد و همانطـور ادامـه داد: ایـن آخریـن دیـدار مـن بـا پـدرم شـهيد و آخریـن خاطـره ام از او بـود. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره پانزدهم 👈دیگر گریه نکردم! 🔹يك شب در خواب دیدم كه از آسمان برگ سفیدی روی پای من افتاد. با خط سیاهی گوشه آن چیزی نوشته بود. با خودم گفتم: این برگه نشان پایان عمر من است ولی صدایی به من گفت: بخاطر این هدیه خداوند را شاکر باش! من تعبير این خواب را موقعي فهمیدم که خبر شهادت را برايم آوردند. 🔸بيست روز از مرخصي آمدن و رفتن او می گذشت که در خواب دیدم، محسن کمربند قرمز به كمر بسته است. گفتم: مادر چرا کمر بند قرمز بستی؟ او جواب داد: مادرجان مگر نمی دانی که من !؟ يك دفعــه از خــواب پريــدم. 🔹چهار روز بعد از اين خواب بـه پدربزرگم که از ریش سفیدان روستا بود گفتند: بیا اذان بگو می خواهند شهید بیاورند. من داشتم حیاط را جارو میکردم كه یکی از همسایه ها آمد، جارو را از دست من گرفت و گفت: تو چرا جارو میکنی؟! دیگری روسری مشکی بر سر من انداخت. آنجا بود كه فهمیدم شهیدی کـه می آید محسـن مـن اسـت! 🔸 گریه و بیتابی كردم و ازحال رفتم. تابوت را به خانه آوردند و سپس به گلزار شهدا بردند. در این مسیر کبوتر سفیدی روی تابوت و بالای آن پرواز می کرد و بعد از خاک سپاری دیگر کسی آن را ندید. 🔹من تا مدتها بی قراری میکردم تا اینکه محسن را در خواب دیدم کـه یک کاسه آب برایم آورد که بسیار سفید و شفاف بـود. با دستان خود به من نوشاند و گفت: دیگر بيتابي نکن. من آرام سرم را بر دوش او گذاشتم، دیگر نمیدانم چه شد. وقتی بیدار شدم احساس خوبی داشتم و از آن پس دیگر گریه نکردم. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره شانزدهم 👈 میرزا 🔹تازه دوسال بود که ازدواج کرده بودم و حدود 18 سال سن داشتم. با همسایه بوديم و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتيم . ميرزا وقتی که ازجبهه برگشت به دیدن من آمد. او مدام ذکر صلوات برلب داشت و لبخند ملیحی صورت نورانی اش را زیباتر کرده بود. 🔸ازمن پرسید: حسین آقا چرا به جبهه نمی آیی؟ من پاسخ دادم که وحشت دارم! ولی او بقدری از جبهه و جنگ و ایثار تعريف كرد که من راضی شدم به جبهه بروم. ایشان حتی اوضاع مالی من را که فکرم را مشغول کرده بود سرو سامان بخشید. 🔹 همه تعجب کرده بودند که من چطور در این دو روزه همه چیز را براي جبهه رفتن آماده کرده ام. خلاصه با خانواده خداحافظی کردم و راه افتادیم و به خط مقدم جبهه واقع در سرپل ذهاب رسيديم. در آن جا حدود سيصد نفر رزمنده بودند که به شهید میرزا بیگلری احترام میگذاشتند و به او می گفتند. من وقتی این صحنه را دیدم به ایشان گفتم: شما فرمانده بودی و به من نمیگفتی؟ او با فروتني و تواضع لبخندي زد و گفت: در این دنیا چیزی گذرا و است. در سنگر دوازده نفـر بودند که بسيار احترامم مي‌كردند و من از احترام بيش از حد آنها خجالت می کشیدم. 🔸همسنگرانم آن قدر از خوبیها، بزرگواريها و اخلاق خوب ميرزا تعریف کردند که من بــه خودم افتخار کردم که چنین دوست و همسایه عزيزي دارم. بعد ازچند روز ميرزا بـه سراغ من آمد و گفت: به خاطر مادرت يك هفته تو را به مرخصی ميفرستم. من هم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم. وقتی به خانه آمدم به مادر و خانواده و اهالي روستا تعریف کردم که ایشان چقدر بزرگوار هستند که تاكنون نگذاشته اند کسی بفهمد که فرمانده گردان هستند. هنوز مرخصي من تمام نشده بود كه با خبر شديم ايشان و تعداد زیادی از نيروهايشان در عمليات به رسیده اند. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره هفدهم 👈 دایی محمد 🔸هشت سالم بود که پدرم از دست رفـت. مـن دختـر بـزرگ خانـواده بـودم . زندگـی برایمـان بسـیار تلـخ و سـخت شـده بـود. یـادم مـی آیـد در آن روزهـا و شـب هـا دایـی محمـدم خیلـی بـه مـا سـر مـی زد و جویـای احـوال مـا مـي شـد. دايـي سـنگ صبـور مـادرم بـود. 🔹دایی محمد اهــل جلســات دعــا و قــرآن بــود، بـرای مـا قـرآن مـی خوانـد و بـرای مـادرم از صبـوری حضـرت زینـب (س) و مصیبــت هــای امامــان معصــوم (ع) می گفــت. هميشــه بــا حرفهايــش بــه مــا آرامــش می بخشــيد. 🔸مــادرم مــی گفــت: دایــی محمــد در خانــه ی مــا چیــزی نمــی خــورد و می گویــد ایــن کــودکان یتیــم هســتند و نمیشــود از مــال اینــان خــورد ولــی خــودش همیشــه کمبودهــای زندگــی مــا را برطــرف ميکنــد. در همیــن ســالها بــود کــه جنــگ تحمیلــی آغــاز شــد. 🔹 دایــی محمــد بـا وجـود اینکـه داراي ســه فرزنــد بــود و آنهــا را هــم بســیار دوســت مــی داشــت ولــی تصمیمــش را گرفتــه بــود. عــازم جبهه شــد و مــا را دلتنــگ خــودش کــرد. مــن بــرای دیــدن دایــی محمــد روزهــا و شــبها را می شــمردم. 🔸روزی از روزهــا مــادرم خیلــی خوشــحال از خانــه ی پــدر بزرگــم بــه خانــه برگشـت و گفـت: بچـه هـا دایـی محمـد فـردا از جبهـه می آیـد. فـردای آنروز مــا بــه خانه شــان رفتیــم. زن دایـی ناهـار، هـم حلـوا درسـت کـرده بـود و هـم پلـو. ولـی دایـی مـن حـاج محمـد کرمـی، اصلاً سـر سـفره دو نـوع غـذا نمـی خـورد. بعـد از ناهـار مـا بچه هـا در حیـاط بـازی می کردیـم، دایـی بـه حیـاط آمـد. بــه طــرف حــوض رفــت، دســتانش را شســته و خشــک کــرد ســپس بــه طـرف مـن آمـد بـا دسـتان مهربانـش روسـری مـرا درسـت کـرد و گفـت: عزیزدایـی همیشـه سـعی کـن روسـریت را اسـاسی بپوشـی و حجابـت را خـوب رعایـت کنـی. ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─ 🔥 کانال فرهنگی، اجتماعی 🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
🌺 _بوهفته شهید 📖باخاطراتی از 🌹(یکشنبه ها) 📌خاطره هجدهم 👈خندید و رفت ... 🔹 مـن، و سـه نفـر از هـم وطنـان لرسـتاني مـدت سـه مـاه در منطقـه ای همسـنگر بودیـم. 🔸در ایـن منطقـه هیـچ امکاناتـی نبـود. حتـی آب هـم نداشـتیم لـذا بـرای آوردن آب بایـد یـک مسـیر طولانـی را می رفتیـم و بـر می گشـتیم. شـهید خلیلـی هـر روز دو گالـن بیسـت لیتـری را برمی داشـت و ایـن مسـیر طولانـی را طـی می کـرد. 🔹 آوردن دو گالـن پـر از آب، در ارتفاعـات و مسـیر طولانـی کار سـاده ای نبـود ولـي او همیشـه در ســخت ترین کارهــا پیــش قــدم بــود. عــلاوه بــر ايــن هــر وقــت فرصــت مي‌كــرد لباسهــای همســنگرانمان را هــم می شســت. 🔸یــک روز متوجــه شــدم کــه دســتهایش از ســختی ایــن کارهــا تــرک برداشـته بـود و خـون از آن بیـرون زده اسـت. بـه او گفتـم: چـرا ایـن قـدر خــودت را ســختی مــی دهــی ؟ لبخنــدی زد و رفــت... ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از کتاب ... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای ) 🔸تهیه و تنظیم: 🇮🇷🇯‌🇴‌🇮‌🇳🇮🇷 💥 رسانه فرهنگی، اجتماعی 🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷