📜| 🎬| قسمت 4⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت سيزدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3454 مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂 همین چیزی نگفتن بیشتر شرمنده‌ام می‌کرد. بالاخره آن خانم لباس‌ها را به مسعود داد و اینجا بود که متوجه شدم اشتباه نمی‌کردم. در حالی که سرم پایین بود به مسعود گفتم: حاج آقا شرمنده‌ام ببخشید نمی‌دونستم شما... 😓 نگذاشت حرفم تمام شود و با حالت خنده و شوخی گفت: نمی‌دونستی آخوندم درسته؟ و چشمکی زد. 😉 در حالی که سرم پایین بود گفتم: شرمنده‌ام. 😞 اما مسعود، که حالا می‌دانستم حاج آقای مسجد است، خنده‌ای کرد و دستم را گرفت و گفت: دشمنت شرمنده. 🌷 گرمای محبتش را در دستانم احساس می‌کردم. حاج آقا: بریم نماز بخونیم همه منتظرن و گشنه. اگر یه کم دیگه اینجا وایسیم و به هم نگاه کنیم، میان از گرسنگی ما رو می‌خورن! 😅 در حالی که می‌خندید، جلوی صف‌های نماز ایستاد. و من از اینکه بعد از چندین سال نماز می‌خواندم حس دیگری داشتم. چقدر این نماز برایم لذت بخش بود، انگار دوباره به آغوش پر مهر پدرم برگشته بودم. دوباره همان حس کودکی همان آغوش، همان احساس آرامش و امنیت. 😌 نماز تمام شد؛ سفره انداخته شد. فکر می‌کردم حالا که این همه مواد غذایی توی این خانه هست و این آخوند هم مسئولشان است، الآن است که برنج و مرغ و کباب بیاورند سر سفره. فکر جوجه و کباب و گوشت و غذاهای رنگارنگ اشتهایم را باز کرده بود. چقدر احساس گرسنگی داشتم! 🍗🥓🍔😋 حاج آقا: خب آقا... ببخشید اسمتون رو که نپرسیدم‼️ -حمید هستم. حاج آقا: خوشبختم آقا حمید. خیلی خوشحالم امروز اومدی اینجا. امیدوارم بازم بیای. چشمکی زد و گفت: ما اینجا کمک زیاد می‌خوایم. 😉 و شروع کرد به خندیدن. -من هم از آشنایی با شما خوشبختم. باز هم ببخشید که ... حاج آقا: ای بابا اشکال نداره، ما آخوندا ازین چیزا زیاد می شنویم. خب آقا حمید بفرمایید آب گرم و خرما. باورم شده بود که امروز را روزه گرفته‌ام. انگار ظهر آن همه غذا نخورده‌ام❗️ 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯