eitaa logo
فانوس شب
563 دنبال‌کننده
269 عکس
589 ویدیو
11 فایل
🔹«فانوس شب»🔹 ✍️ارتباط با ادمین: @baghiyyatollah
مشاهده در ایتا
دانلود
📜| 🎬| قسمت 3⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت دوازدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3429 از اینکه در مورد آنها قضاوت کرده بودم خیلی ناراحت شدم. 😔 رو کردم به مسعود و گفتم: از اینکه با صبر و حوصله برام توضیح دادید ممنون. خواستم خداحافظی کنم که گفت: کجا؟ موقع افطار هست بیا بشین بقیه هم الان میان. دستم را گرفت و من را به سمت فرش برد. قبول کردم چون هنوز سوال داشتم و این موقعیت خوبی بود که سوالاتم را بپرسم. 👌 -یه سوال بپرسم؟ مسعود: شما دو تا بپرس 😉 -فقط شما اینجا این کار رو می‌کنید یا جاهای دیگه هم هست؟ مسعود: جاهای دیگه هم هست. توی تمام شهرها و محلات. مردم دارن همکاری می‌کنند و خدارو شکر تا الان خیلی خوب این همیاری و همدلی داره پیش میره. 👌 -کاش آخوندا یه کاری می‌کردن و یه قدمی برمی‌داشتن. همش مردم، باید هرجا یه مشکلی پیش اومد مردم بیان وسط میدون و همیاری کنن؛ اما سپاه و آخوندا فقط می‌خورن و می‌خوابن و یه حقوق مفت از دولت و بیت‌المال می‌گیرند! 😏 در همین حال صدای اذان بلند شد و افرادی که داخل ساختمان بودند یکی یکی خارج شدند، مردها پای حوض وضو گرفتند و در صف نماز ایستادند. مسعود هم من را برای وضو پای حوض برد و مجبور شدم من هم زوری وضو گرفتم و به سمت صف نماز رفتیم. همه در صف بودند و کسی امام جماعت نبود برایم عجیب بود پس پیش نماز کیست؟! 😳 در همین افکار بودم و به صف‌ها نگاه می‌کردم که یک خانم جوان با لباس‌هایی که در دست داشت به سمت مسعود آمد. با تعجب به مسعود نگاه کردم. چشمان گرد شده بود. اشتباه می کنم یا حقیقت دارد؟! شرمنده شده بودم از حرف‌هایی که به او گفته بودم و نمی‌دانستم چکار کنم. عرق شرم بود که از سر و صورتم فرو می‌ریخت و مانده بودم چه چیزی به مسعود بگویم. 😓 آن خانم جوان هر قدمی که برمی‌داشت من بیشتر مطمئن می‌شدم که چه اشتباهی کردم و چه حرف‌هایی که نباید می‌گفتم را، گفته ام. سرم را پایین انداختم و دلم می‌خواست زمین شکافته شود و من را در خود فرو ببرد. مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود، لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 4⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت سيزدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3454 مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂 همین چیزی نگفتن بیشتر شرمنده‌ام می‌کرد. بالاخره آن خانم لباس‌ها را به مسعود داد و اینجا بود که متوجه شدم اشتباه نمی‌کردم. در حالی که سرم پایین بود به مسعود گفتم: حاج آقا شرمنده‌ام ببخشید نمی‌دونستم شما... 😓 نگذاشت حرفم تمام شود و با حالت خنده و شوخی گفت: نمی‌دونستی آخوندم درسته؟ و چشمکی زد. 😉 در حالی که سرم پایین بود گفتم: شرمنده‌ام. 😞 اما مسعود، که حالا می‌دانستم حاج آقای مسجد است، خنده‌ای کرد و دستم را گرفت و گفت: دشمنت شرمنده. 🌷 گرمای محبتش را در دستانم احساس می‌کردم. حاج آقا: بریم نماز بخونیم همه منتظرن و گشنه. اگر یه کم دیگه اینجا وایسیم و به هم نگاه کنیم، میان از گرسنگی ما رو می‌خورن! 😅 در حالی که می‌خندید، جلوی صف‌های نماز ایستاد. و من از اینکه بعد از چندین سال نماز می‌خواندم حس دیگری داشتم. چقدر این نماز برایم لذت بخش بود، انگار دوباره به آغوش پر مهر پدرم برگشته بودم. دوباره همان حس کودکی همان آغوش، همان احساس آرامش و امنیت. 😌 نماز تمام شد؛ سفره انداخته شد. فکر می‌کردم حالا که این همه مواد غذایی توی این خانه هست و این آخوند هم مسئولشان است، الآن است که برنج و مرغ و کباب بیاورند سر سفره. فکر جوجه و کباب و گوشت و غذاهای رنگارنگ اشتهایم را باز کرده بود. چقدر احساس گرسنگی داشتم! 🍗🥓🍔😋 حاج آقا: خب آقا... ببخشید اسمتون رو که نپرسیدم‼️ -حمید هستم. حاج آقا: خوشبختم آقا حمید. خیلی خوشحالم امروز اومدی اینجا. امیدوارم بازم بیای. چشمکی زد و گفت: ما اینجا کمک زیاد می‌خوایم. 😉 و شروع کرد به خندیدن. -من هم از آشنایی با شما خوشبختم. باز هم ببخشید که ... حاج آقا: ای بابا اشکال نداره، ما آخوندا ازین چیزا زیاد می شنویم. خب آقا حمید بفرمایید آب گرم و خرما. باورم شده بود که امروز را روزه گرفته‌ام. انگار ظهر آن همه غذا نخورده‌ام❗️ 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 5⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت چهاردهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3465 بعد از آب گرم و خرما، منتظر جوجه و کباب بودم. ظرف سبزی توی سفره چیده شد بعد نان و فلاسک چای. گفتم الان است که کباب بیاورند... 😋 اما دیدم بشقاب‌های کوچکی از آن سر سفره در حال چیده شدن است. دقت که کردم، پنیر بود! تعجب کردم. یعنی افطاری پنیر و سبزی؟! 😳 حاج آقا که دید متعجب نگاه می‌کنم، لبخندی زد و گفت: چیه حمید آقا؟ -الان افطار می‌خورید؛ شام هم همین‌جا می‌خورید یا هر کسی میره خونه خودش؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت: این هم افطاره، هم شام. -یعنی همش همینه؟ حاج آقا: آره، بفرمایید بضاعت ما همین اندازه بود. ان شاءالله بعدا تشریف بیار منزل از خجالتت در بیام... البته اون جا تقریباً وضع همینه! 😅 مشغول خوردن شدم و از اینکه دوباره این‌قدر زود قضاوت کردم، ناراحت بودم... صدای حاج آقا من را به خودم آورد که گفت: آقا حمید چیزی شده؟ چرا تو فکری؟ -نه چیزی نیست. باید برم خونه مادرم نگران میشه. چند لقمه ای خوردم و سریع بلند شدم. 🚶🏻‍♂️ حاج آقا: حمید جان اگر زحمتی نیست فردا هم میای؟ -بله حاج آقا ان شاءالله بتونم میام. تا سر کوچه من را همراهی کرد. عجب آدم مهربان و با شخصیتی اصلا فکرش را هم نمیکردم❗️ آخه چه فکرهایی در مورد این آقا و آن خانه داشتم! به خانه رسیدم. توی قفل در کلید انداختم و وارد خانه شدم. مادرم و آبجی سمیرا داشتند افطار می خوردند. نگاهی کردم که .... ببینم افطاری خانه ما چیه؟ مرغ و سیب‌زمینی سرخ شده، داشتیم. 🍗🍟 پیش خودم خجالت کشیدم. آن بنده‌های خدا که داشتند از صبح زحمت می کشیدند و با آن همه مواد غذایی کنار دستشان، افطارشان نان و پنیر بود! بعد... من این همه آه و ناله می‌کردم که: وای ما بدبختیم ما بیچاره‌ایم ما نون نداریم بخوریم. اما... 🤔 ته دلم گفتم خدایا شکرت. اما من‌که اصلا از اسلام دین و مذهب و خدا و همه دلگیر بودم. نمی‌دانم امشب چه شد توی اآ خانه که من را این‌قدر عوض کرد! هنوز طعم نماز، آن حس و حال و گفتگو با خدا... چقدر لذت بخش بود. انگار خدا برایم آغوش باز کرده و من را در پناه خودش گرفته بود. 😇 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 6⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت پانزدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3469 مادر: حمید مامان بیا شام بخور. -گرسنه نیستم. مادر: حمید چیزی شده؟ حالت خوبه؟ -خوبم مامان نگران نباش. خیالت راحت پیش یکی از دوستام بودم افطاری منو هم نگه داشت یه چیزایی خوردم. 😊 لبخند رضایت به لب مادرم نشست. محبتش را به دنیا نمی‌دادم. دنیایی از عشق بود. بعد از خوردن چای به اتاقم رفتم و از خستگی خوابم برد. در عالم خواب بودم که صدای دعای سحر را شنیدم. چقدر این دعا برایم یادآور سحرهای بچگی بود. صبح به چند موردی که برای کار رفته بودم سر زدم اما باز هم کاری نبود. نزدیک ظهر بود که در کوچه حاج آقا را دیدم. تا من را دید بسرعت به طرفم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی اساسی دعوتم کرد تا دوباره به خانه ننه سلطان برویم. دیدم کاری که ندارم... بد نیست من هم یک سر به آنجا بروم؛ شاید هم یکی دوتا سوال از این آخوند پرسیدم و جواب گرفتم! البته اگر بتواند جواب بدهد! 🤔 در همین حین چشمم به درب مسجد افتاد که باز است. پرسیدم: حاج آقا مگه نگفتن مساجد باید تعطیل باشه؟ چرا درِ مسجد بازه؟ قراره؟ نماز جماعت داشته باشید⁉️ حاج آقا: نه، قرار نیست نماز جماعت داشته باشیم. -پس جریان باز بودن در مسجد چیه؟ حاج آقا: یکسری از اقلامی که بسته بندی می شه، به مسجد می‌بریم و اونجا یکسری دیگه از دوستان اقلام رو در کارتون‌های مخصوص میذارن و بعد بدست مصرف کننده می‌رسونیم. 🛍 به خانه ننه سلطان رسیدیم. به محض ورود، ننه سلطان تا من را دید، احوال پرسی گرمی کرد و گفت: مادر پس تو هم پاگیر شدی؟ یکی دست این آقا مسعود ما بیُفته و بذاره دیگه بره؟! 😁 درحالی که می‌خندید به سمت ساختمان رفت. به همراه حاج آقا به اتاق بسته بندی‌ها رفتیم. حاج آقا: خب آقا حمید اگر زحمتی نیست، این ترازو و این هم نخود و لوبیا، یک کیلو، یک کیلو بکش بذار کنار. ⚖️ مشغول کار شدم. بهتر از بیکاری بود و حوصله‌ام در خانه سر نمی‌رفت. 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 7⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت شانزدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3475 نمی‌دانم چقدر مشغول بودم که صدای اذان بلند شد. حاج آقا بود که داشت توی حیاط اذان می‌گفت. صدای خوبی دارد. چقدر صوتش دلنواز است. 🔊 دوباره مجبور بودم نماز بخوانم. اما این بار هم برایم لذت بخش بود. چه حس و حالی دارد، این نماز که من خودم را سالها از آن محروم کرده بودم. نمی‌دانم شاید هم حس و حال حاج آقا نماز را برایم لذت بخش می‌کرد. 😇 بعد از نماز خواستم بروم بقیه گونی نخود و لوبیا را تقسیم کنم که حاج آقا صدایم کرد. آقا حمید کجا؟ -دارم میرم بقیه کار را انجام بدهم. حاج آقا: خداقوت بیا یه کم استراحت کن بعد از ظهر دوباره شروع می‌کنیم. 😉 من را به همراه خودش به طبقه بالای خانه برد. اتاق‌های تو در تویی که نور رنگارنگ شیشه‌های رنگی آن را زیباتر کرده بود. این قدیمی‌ها برای خودشان چه زندگی‌هایی داشته‌اند! زندگی را اینها داشتن نه ما. 😕 حاج آقا: آقا حمید چیزی گفتی؟ -ببخشید بلند فکر کردم. و زدم زیر خنده. متوجه شدم تکه آخر حرفم را بلند گفته‌ام 😊 وارد یکی از اتاق‌ها شدیم. تعدادی از مردانی که در آنجا همکاری می‌کردند هم در حال استراحت بودند. 😴 در گوشه اتاق تعدادی بالشت و ملحفه و پتو بود. حاج آقا رفت و از همان گوشه اتاق دو تا بالشت آورد و کنار سایر کسانی که خوابیده بودند دراز کشیدیم. -حاج آقا یه سوال حاج آقا: انقدر منو حاج آقا صدا نکن بگو مسعود. شما ده تا بپرس. 😉 -الان شما این همه مواد غذایی و مواد اولیه برای ماسک و چیزای اینجوری رو از کجا میارید؟ خودتون تمام مخارج رو میدید❓ حاج آقا لبخندی زد و گفت: کاش می‌تونستم همشو خودم تقبل کنم اما خب این ها هم کمک مردمی هست، هم خیرین، هم امامزاده‌ها و مراکز نظامی مثل سپاه، هم بعضی شرکت‌ها. 💶 -چجوری؟ میشه بیشتر توضیح بدید؟ حاج آقا: از روز اول که شروع کردیم یه مبلغ کم از صندوق مسجد بود و کمک‌های مردمی؛ چند تا از خانم‌های محل چرخ خیاطی خودشونو آوردن و اینجا مشغول شدن به تولید ماسک. تعدادی از ماسک‌ها رو بعد از ضدعفونی و بسته‌بندی، به مراکزی که نیاز داشتند مثل خانه سالمندان، بیمارستان، مراکز بچه‌های بی‌سرپرست، که خب نیاز بود ماسک داشته باشن و در معرض آسیب هستند، دادیم. 🎁 بعد یکی از جوونای خوش فکر گفت می‌تونیم بازاریابی کنیم برای شرکت‌های بزرگ هم تولید کنیم و حتی کارآفرینی کنیم. 👌 منم پیشنهادش رو به یکی از خیرین دادم و قبول کرد که هزینه‌های مواد اولیه رو بده و تعدادی از خانم‌های بدسرپرست یا بی‌سرپرست رو هم آوردیم و اینجا مشغول به کار شدن 🙂 و این‌جوری یه بخش از ماسک‌ها تولیدی برای کسانی بود که تهیه ماسک براشون سخت هست و رایگان بهشون میدادیم و یک بخش دیگه رو براش بازار فروش پیدا کردیم و بعد از فروش حقوق این خانم‌هایی که اینجا مشغول هستند رو می‌دیم و شاید اگر اینجا مشغول به کار نمیشدن الان نیازمند دریافت بسته‌های حمایتی بودند؛ ولی خداروشکر الان خودشون کار می‌کنن و دست بقیه رو هم می‌گیرند. 👌 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═ 📜| 🎬| قسمت 8⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت هفدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3481 در حالی که حاج آقا داشت در مورد ایده می‌گفت منم به این فکر می‌کردم چه چقدر زیرکانه کار کردند! -آفرین عجب فکری کردین شما!!! عالیه. 👌 خب اون بخش مواد غذایی چی؟ حاج آقا: اون بخش رو هم کمک هایی که گفتم از اشخاص و مراکز هست که بدست ما میرسه؛ ماهم بسته بندی می کنیم و بدست خانواده هایی که نیازمند هستند میدیم. اینجوری ما اینجا هم کارآفرینی کردیم هم کمک به قشر آسیب دیده جامعه. راستی مادر شما هم خیاطی می‌کنن؟ 👕 -بله مادرم خیاطه. حاج آقا: این خانم‌هایی که اینجا هستند دوخت لباس مخصوص پرستارها رو بلد نیستن. اگر مادر شما لطف کنن اینجا یک آموزش خیاطی بذارن و به خانمهای اینجا آموزش بدن و این قلم رو هم اضافه کنیم به دوخت هامون، ممنون میشم. 🙂 -باشه مشکلی نیست باهاشون صحبت می‌کنم حاج آقا: پس اینم بپرسید هزینه آموزش خیاطی چقدر میشه که ان شاءالله از خجالتشون در بیایم 💳 -نه حاج آقا این چه حرفیه حاج آقا: بقول معروف، حساب حسابه کاکا برادر 😉 -چی⁉️ حاج آقا: یعنی هرچیزی جای خودش، مادر گرامی شما زحمت می‌کشند و قطعاً باید مزد کارشون رو بگیرند. ✅ بعد از ظهر یک مقدار دیگر کمک کردم و با وجود اینکه حاج آقا اصرار کرد برای افطار بمانم، به خانه رفتم. 🚶🏻‍♂ مادر: حمید جان مامان کجا بودی؟ ناهار خوردی؟ برات بیارم؟ دیگه دم افطاره صبحم که صبحانه نخورده رفتی بیرون❗️ تازه یادم آمد امروز اصلا از صبح چیزی نخوردم. پیش خودم گفتم بذار این چند ساعت باقی مانده هم بگذره با مامانم اینا افطار می‌کنم. 🤔 -نه مامان گرسنه نیستم مادر: نمیخوای برام تعریف کنی چیکار میکنی کجا میری؟ -میگم؛ بذار یه مقدار کارامو انجام بدم بعد از افطار میگم برات 👌 افطار که خوردیم یواشکی وضو گرفتم و رفتم به اتاقم و نماز خواندم. چقدر نماز خواندن برایم لذت بخش بود انگار آغوش گرم پدرم را دوباره پیدا کرده بودم امن‌ترین جای دنیا. اما دوست نداشتم مادرم وآبجی سمیرا متوجه بشوند که من نماز می‌خوانم. 😶 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 9⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت هیجدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3486 بعد از نماز، پیش مادرم رفتم و ماجرای این چند روز را تعریف کردم. از مادرم خواستم اگر می‌تواند دوخت لباس بیمارستانی را به خانم‌ها یاد دهد. 🙂 مادرم هم که از خدایش بود سریع قبول کرد و گفت: خدا خیرت بده مادر، منم دق کردم تو خونه، از بس در و دیوار رو دیدم اینجوری میرم بیرون با این خانم‌ها هم کلام میشیم حرف می‌زنیم دلمون باز میشه😌 فردای آن روز با مادرم و آبجی به خانه ننه‌سلطان رفتیم و بعد از احوالپرسی مادرم و آبجیم با خانم حاج آقا به داخل ساختمان رفتند و من هم با حاج آقا رفتیم برای بسته بندی مواد غذایی و جابجا کردن کارتن‌های ماسک.😷 -حاج آقا! من قبلاً کارای بازاریابی انجام دادم و میتونم توی این کار کمکتون کنم. 🙂 حاج آقا: واقعاً⁉️ چقدر خوب! اتفاقاً نیاز داشتیم که یکی توی این زمینه کمک کنه تا ما کارهامون رو بفروش برسونیم.👌 پس شما ان شاءالله از فردا زحمت پخش و بازاریابی را انجام بدید. خدا خیرت بده.😊 مشغول به کار شدیم و چقدر کار کردن کنار حاج آقا برایم لذت بخش بود. چقدر خوش اخلاق و شوخ طبع! اصلاً احساس خستگی نمی‌کردم. بدو بدو کردن‌های او، من را هم سر شوق می‌آورد. بعد از ظهرها بهترین زمان بود برای پرسیدن سوالاتم.🤔 برای استراحت به اتاق رفتیم ولی من باید جواب‌هایم را می‌گرفتم. 😌 - حاج آقا! یه سؤال حاج آقا: بفرمایید شما ده تا بپرس😉 - مگه نمیگن امام‌ها و امامزاده‌ها شفا میدن... ⁉️ پس چی شد.... ⁉️ چرا انقدر آدم داره می‌میره.... ⁉️ چرا دین بداد ما نرسید و الان محتاج علم شدیم... ⁉️ مگه نمی‌گفتن الکل حرامه پس چی شد الکل آزاد شد و الان باید همش بدستمون الکل بزنیم و بقول یکی از دوستام همین ماده حرام الان تو تمام امزاده‌ها داره استفاده میشه😏 در حالی که لبخند روی لبهایش بود گفت: من گفتم ده تا بپرس، شما چرا جدی گرفتی...😅 خودم هم خنده‌ام گرفت که این قدر پشت سر هم سؤال کردم.😁 حاج آقا: خب از کدوم سوالت شروع کنم⁉️ -هرکدوم شروع کردید خوبه 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 0⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت نوزدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3491 کمی خود را جابجا کرد و برای اینکه صحبت‌های ما مزاحم استراحت دیگران نشود، آهسته شروع به صحبت کرد: ببین حمید جان، الکل اگر حرامه، برای خوردن حرامه، نه برای استفاده پزشکی، نه برای استفاده بهداشتی. ☝️ تازه الکل پزشکی با الکل خوردنی فرق داره این الکلی که الان استفاده می شه و باهاش همه جارو ضدعفونی می کنن، اصلا با اون الکل خوراکی فرق داره. اگر اخبار رو دیده باشی و اگر این الکل همون الکل بود الان تعداد بالایی بیمار غیر کرونایی که بخاطر مصرف همین الکل ها توی بیمارستانها هستند، نداشتیم❗️ این جواب اون شبهه که میگن الکل تا دیروز حرام بود و الان دارن باهاش حرم هارو ضدعفونی میکنن. این الکل هیچ وقت مصرفش ممنوع نبوده و همیشه توی پزشکی استفاده می شده. اما الکل همین الان هم اگر کسی بخواد به عنوان مصرف خوردنی و یک مُسکَر استفاده کنه حرامه. 🚫 -چرا باید حرام باشه؟ حاج آقا: چون اسلام تاکید به عقلانیت داره، چون باید بدونی چکار داری می‌کنی و موادی که مسکر هستند و عقلانیت رو از بین میبره رو نفی می‌کنه. اسلام میگه استفاده نکن ✋ -چه اشکال داره یه کم آدم عقلشو کنار بذاره؟ بره تو حس و حال؟ بره تو یه عالم دیگه؟ یادش بره کیه؟ کجاست؟ یه ساعتم یه ساعته که از این دنیا و سختی‌هاش رها بشه! یادش بره چقدر قرض و بدبختی داره! 😕 حاج آقا: اشکال داره دیگه! بنظر تو خوبه عقل نباشه و دست به کارهایی بزنی که بعد متوجه بشی و از کرده خودت پشیمون بشی؟ صرفاً برای اینکه فکر می‌کنی چند ساعت از این عالم جدا میشی و بقول بعضی از افرادی که مصرف می‌کنن می خوان درد و غم رو فراموش کنن! خوبه؟ 🤔 -نه خب، ولی اگر بعد از مصرف اشتباهی ازشون سر نزنه چی؟ حاج آقا: کسی که عقل نداره هر کاری ازش سر میزنه. بوده کسی که تو عالم خودش بوده و زنش رو زیر مشت و لگد گرفته و یا بچه‌اش رو تا حد مرگ زده. نمی‌فهمن چیکار می‌کنن 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 1⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیستم: https://eitaa.com/fanose_shab/3498 حاج آقا: کسی که عقل نداره هر کاری ازش سر میزنه. مثلا کسی که تو عالم خودش بوده و زنش رو زیر مشت و لگد گرفته و یا بچه‌اش رو تا حد مرگ زده. نمی‌فهمن چیکار می‌کنن❌ -واقعاً⁉️ حاج آقا: آره، تازه این رو می‌دونستی در بیشتر موارد بعد از استفاده از مشروبات الکلی بجای اینکه فرد شاد و سرحال باشه افسرده‌تر هست❓ حاج آقا: آره، یه سرچ اینترنتی بکن. ببین از نظر روانشناسی و پزشکی چه عوارضی برای این مساله هست. به عنوان نمونه، (این برداشت خودم هست)، یه بررسی کردی درصد خودکشی تو کشورهای اروپایی چقدر بالاست؟ یکی از دلایل این خودکشی‌ها اینه که افراد نمی‌فهمن چیکار می‌کنن، یه دلیل دیگه‌اش اینه که افسردگی دارن که یکی از عوامل این افسردگی همین مشروبات الکلی هست.😔 حاج آقا: حالا با این اوصاف که از مشروبات الکلی گفتم، بنظرت حرام بودنش به نفع آدماست یا حلال بودنش⁉️ مصرفش خوبه یا عدم مصرفش⁉️ کمی سکوت کردم درست می‌گفت 🙄 -خب اگر خیلی مصرف نکنه که عقلش ضایع بشه چی؟ مثلاً تفریحی یه کم بخوره🤔 حاج آقا: باز عوارض داره، میشه در این مورد تحقیق کرد و علم پزشکی در حال حاضر گفته که خوردن مشروبات الکلی باعث چربی کبد و خراب شدن اون میشه و عوارض دیگه‌ای که بد نیست یه تحقیقی کنیم.😊 بخاطر همین قرآن می‌فرماید: يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ ۖ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا ۗ -درسته تسلیم🤷‍♂ دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم -حاج آقا سؤال بعدی رو جواب بدید😉 دستی به شانه‌ام زد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت: ساعت چهار هست و الان دیگه باید بریم سراغ کارهامون ان شاءالله فردا😊 مشغول کار شدیم و تا موقع افطار آنقدر سرگرم بودیم که اصلاً گرسنگی و تشنگی را متوجه نمی‌شدم.😌 در حین کار بودم که مادرم و سمیرا را دیدم، داخل یکی از اتاق‌ها با چند تا از خانم‌ها پشت چرخ خیاطی نشسته بودند و مشغول کار بودند و بگو و بخندهایشان براه بود. موقع نماز همه به صف شدیم. هر بار که من نماز می‌خواندم تازه طعم آنچه را که از دست داده بودم را می‌چشیدم و می‌فهمیدم این همه سال چه چیزی را از دست داده‌ام.😔 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 2⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و یکم: https://eitaa.com/fanose_shab/3503 اما خدا که انقدر مهربان است چرا پدرم را از من گرفت. غم توی قلبم شعله کشید و دوباره از خدا گله داشتم. خدایا چرا این کار را با ما کردی😢 بعد از نماز سفره افطار پهن شد، همه چیز مثل هر شب ساده و بدون تجمل بود. کنار حاج آقا نشستم ... و گفتم: حاجی من یک سؤال داشتم😓 گفت: آخه الان روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می‌خوره 😅 - حاجی، سوالم طولانی نیست. راستش، می‌خواستم بپرسم، می‌خواستم بدونم که در حال مِن مِن بودم؛ نمی‌دانستم چطور سوالم را بپرسم😥 حاجی گفت: حمید جان چیزی شده⁉️ بگو! راحت باش. هرچی باشه من در خدمتم -راستش می‌خواستم بدونم اگر کار بازاریابی را انجام بدهم هزینه‌ای هم به من تعلق می‌گیرد⁉️ لبخند روی لب‌های حاجی محو نمیشد. در همان حال گفت: آره، حتما هزینه‌ای بابت این زحمت شما، به شما داده میشه.😊 بالاخره داری کار می‌کنی. نباید رایگان باشه که!!😉 سوالت همین بود⁉️ -آره😥 دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با دست دیگرش به سفره اشاره کرد و گفت: حالا بفرما افطاری، قبول باشه. نوش جان.😋 -کجا بسته بندی نهایی می‌شه⁉️ حاج آقا: مسجد -مسجد؟ حاج آقا: آره. بخاطر همین یکی دوباره که رد میشدی دیدی در مسجد بازه بسته بندی نهایی اونجا انجام میشه. امشب بسته‌ها آماده است میای بریم⁉️ -آره از خدامه میام😃 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 3⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و دوم: https://eitaa.com/fanose_shab/3509 به منطقه‌ای از شهر رسیدیم، که اصلا تا به حال به آنجا نرفته بودم. خدای من چه خانه‌های قدیمی و فرسوده‌ای، تک به تک درب خانه‌ها را می‌زدند و بسته‌های آماده شده را به مردم می‌دادند. تازه فهمیدم که من خیلی ناشکر بودم.😔 چقدر خانواده‌ها هستند که وضع مالی بدتری نسبت به ما دارند. در دلم خدا را شکر کردم و برای اینکه چنین توفیقی نصیبم شده بود و من هم در این امر خیر شریک شده‌ام خوشحال بودم.😊 خسته اما خوشحال از کاری که انجام داد بودم به خانه رفتم. مادرم بیدار بود و سحری درست می‌کرد. -سلام مامان 😊 مادر: سلام پسرم اومدی؟ پیش حاج آقا بودی❓ -آره بسته‌های کمک غذایی رو بردیم به مردم دادیم خیلی خوب بود و هم ناراحت شدم که کسانی هستند که وضع مالی بدتری نسبت به ما دارن. من فکر می‌کردم فقط ما وضع خوبی نداریم.😔 مادر: منکه همیشه میگم مامان خدارو شکر کن. هیچ وقت هیچ چیزی تو این دنیا بی حکمت نیست.😊 مادرم سواد زیادی نداشت اما همیشه حرف‌های حکیمانه میزد.👌-مامان سحر هم منو بیدار کن. شب بخیر😴 وقتی این حرف را زدم مادرم چشمانش برق زد و معلوم بود از اینکه من هم می‌خواهم روزه بگیرم خوشحال شده است. خودم هم حس خاصی داشتم انگار تازه به سن تکلیف رسیده‌ام و برای اولین بار است که روزه می‌گیرم.😍 صبح فردا بعد از اینکه مادرم و سمیرا را به خانه ننه سلطان بردم و با حاجی صحبت کردم. سوار ماشین حمل ماسک شدم و به چند شرکت و مغازه و داروخانه سر زدم و سفارش‌های خوبی را هم گرفتم. خسته اما راضی از کار به خانه ننه سلطان برگشتم.🚛 ننه سلطان در حیاط بود و داشت شلنگ آب را در باغچه‌ها می‌گذاشت. -سلام ننه خداقوت 😊 ننه سلطان: سلام پسرم شما هم خداقوت، چه خبر همه چی خوب پیش میره❓ -آره خدارو شکر چندتا سفارش گرفتم.😊👌 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 4⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و سوم: https://eitaa.com/fanose_shab/3538 در حالی که داشتم با ننه سلطان صحبت می کردم حاجی به ما نزدیک شد و دستش را به شانه ام زد و گفت: شیری یا روباه⁉️ در حالی که با خوشحالی کاغذ سفارش‌هایی را که گرفته بودم به حاجی می‌دادم، گفتم: شیرم حاجی چند تا سفارش گرفتم. 😃 بعد از نماز به اتاق بالایی رفتیم تا استراحت کنیم اما حاجی می‌دانست که من منتظر جواب سوالاتم هستم بنابراین بعد از اینکه دوتا متکا آورد کنارم دراز کشید و نفسش را بیرون داد و گفت: خب حمید جان سوال بعدی این بود که چرا امام زاده‌ها مردم را نجات نمی‌دهند و چرا شفایی نیست و حتی تعجب کردی از بسته شدن درب‌های حرم‌ها درسته❓ -آره حاج آقا: اول اینکه شفا اصلش دست خداست نه امام و امام زاده، این بزرگواران وسیله و واسطه هستند نه عامل اصلی و مستقیم.😊 -خب اگر اینجور هست پس ما مستقیم از خدا می‌خوایم چه کاریه بیایم به واسطه بگیم بعد اون واسطه واسه ما کاری رو انجام بده❓ تازه اونم اگر انجام بده!😒 حاج آقا: احسنت سوالات خوبی می پرسی. اما... چند لحظه سکوت، کمی جابجا شد و گفت: اما جواب دارد. ببین حمید جان، شما فرض کن فردی بیمار است و برای درمان پیش پزشک میرود این پزشک وسیله است و خداوند هست که شفا میده😊 -اینو قبول ندارم. بالاخره پزشکی که مریض رو خوب می‌کنه با دارو و دواست خالی خالی شفا نمیده. اما ما از امام و امامزاده توقع معجزه داریم.😏 حاج آقا: خب بذار یک جور دیگه برات بگم، همین پزشک هم که گفتیم بقول خودت با واسطه انجام میده درسته❓ با واسطه دارو❓ -درسته! حاج آقا: پس پزشک با واسطه دارو بیمار رو خوب میکنه، ما هم حاجت، نیاز و رفع بیماری‌هامون رو با واسطه امام و امامزاده‌ها می‌خواهیم. همانطور که ممکنه دارو عمل نکنه و پزشک نتونه مریض رو خوب کنه (چون ممکنه این دارو، الان نباید برای این مریض تجویز میشد و داروی دیگه‌ای براش لازمه تا خوب بشه) همینم در مورد امام و امامزاده‌ها صدق می‌کنه. ممکنه ما الان چیزی می‌خوایم اما اون چیز الان به صلاح ما نیست. پس به نتیجه مطلوب خودمون نمی‌رسیم چون خدا نمی‌خواد و میدونه الان صلاح ما در این خواسته نیست.😊 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 5⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و چهارم: https://eitaa.com/fanose_shab/3561 حاجی سکوت کرد تا عکس العمل من را ببینید و من دوباره پرسیدم: اینکه چرا مستقیم خودمون از خدا نمی‌خوایم؛ برام جا نیفتاد بنظرم باز اگر بدون واسطه بریم به خدا بگیم خدا من فلان چیز رو می‌خوام، یا خدا منو شفا بده و ازین نیازها و حاجت‌هایی که داریم بهتره🤔 تا اینکه بریم این همه به امام و امامزاده التماس کنیم تا واسطه بشن برای ما و حاجت ما رو از خدا بخوان🙄 حاج آقا: شما فرض کن می‌خوای بری پیش یک آدم بزرگ، اما بطور مستقیم نمی‌تونی بری باید مثلاً فلانی که آبرو داره و مقام و جایگاهی داره واسطه بشه و سفارشت رو بکنه تا تو بری پیش اون مقام رده بالا. 😊 ما هم اگر امام یا امامزاده را واسطه قرار میدیم چون جایگاه و آبرویی پیش خدا دارند و خداوند به حرمت ایشان ان شاءالله نظری به ما می‌کند و حاجت و نیاز ما رو رفع می‌کنه.😍 -ای بابا یعنی خدا هم بدون پارتی ما رو قبول نداره⁉️ یعنی تا پارتی نبریم کارمون راه نمیوفته⁉️ اینجا پارتی بازی، اونجا هم پارتی بازی❗️ در همان حال خنده حاج آقا بلند شد و کسانی که خوابیده بودند بیدار شدند و شروع کردن به سرزنش حاجی...😩 🔸 ای بابا حاجی الان وقت این پچ پچ و خنده‌های بلند نیستا...😕 🔹 حاجی چی بود بگو ما هم بخندیم بیدارمون کردی که...😒 حاج آقا: شرمنده‌ام بخدا حلالم کنید یهو شد. اصلاً حواسم نبود.😥 بعد از اینکه دوباره همه خوابیدن حاجی آهسته شروع به صحبت کرد.🙂 حاج آقا: ببین حمید جان خدا بنده‌هاشو بدون پارتی هم قبول داره صداشونو می‌شنوه و جوابشونو میده، اما گاهی ما گناهانی می‌کنیم که مانع اجبات دعای ما می‌شه😢 -چطور⁉️ حاج آقا: مثلاً تو دعای کمیل می‌خونیم که به خدا میگیم: «اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعا»، خدایا بیامرز از من گناهانی که دعا را باز می‌دارد (یعنی یک سری گناهان هست که مانع اجابت دعاست) خب وقتی ما شامل این گناهان باشیم چطور توقع داریم خدا مستقیماً دعای مارو جواب بده وقتی خود ما مانع هستیم⁉️ به قول حافظ که میگه: تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز😞 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 6⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و پنجم: https://eitaa.com/fanose_shab/3566 دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: وقتی گناه ما مانع از استجابت دعای ما میشه، که قطعاً ما خواسته یا ناخواسته گناهانی می‌کنیم😢 این مانع رو ایجاد میشه، میریم سراغ کسانی که می‌دونیم معصوم بودن و نزد خدا آبرو دارن و ازشون کمک می‌خوایم تا دعای ما به اجابت برسه.😊 -خب ما از کجا بدونیم چه کارهایی گناهه⁉️ حاج آقا: آفرین سؤال خوبیه.👌 کتاب گناهان کبیره، نوشته شهید دستغیب رو بخون کتاب خیلی خوبیه ... آخ آخ ساعت 5 شد بسته‌هارو تکمیل نکردیم. پاشو بریم که امشب هم باید بریم برای توزیع، دیر شد.😱 برادرا بیدار بشید که دیر شد اصلاً حواسم نبود و شروع به بیدار کردن اطرافیان کرد. 😴 بعد از اتمام کار بسته‌ها را برای ضدعفونی کامل بردیم مسجد، آنجا یک عده بودن که ماسک و سایر بسته‌های حمایتی را ضدعفونی می‌کردند و بعد با کلی تدابیر نظافت و بهداشت این بسته‌ها را بدست مردم می‌رساندند.👌 روزها به سرعت می‌گذشت و کارها زیاد شده بود و من گاهی از صبح تا نزدیک غروب بیرون از تولیدی مشغول کار بازاریابی بودم. خدارو شکر کارم جور شده بود و مادر و خواهرم هم دست‌مزد خوبی می‌گرفتند. اجاره خانه‌ای که نگران بودیم تأمین شده بود و با خیال راحت پس‌اندازی هم جمع کردیم.😌 شب‌های قدر، چه شب‌های دلنشینی بود سال‌ها بود طعم این شب‌ها را از یاد برده بودم. همه چیز برایم تازگی داشت و دوران کودکی و پدرم برایم تداعی می‌شد. 😢 حاج آقا: حمید جان احساس می‌کنم این شب‌ها جور دیگه‌ای هستی. التماس دعا. مثل اینکه قلب پاک تو بیشتر به خدا وصل شده. ما رو هم دعا کن.📿 -حاجی یه سؤال بپرسم⁉️ حاج آقا: بفرما خیلی وقت بود درگیر بودی و وقت نمی‌شد سؤال بپرسی☺️ -من هنوز 8 سالم تمام نشده بود که پدرم فوت کرد و جلوی چشمانم پدرم رو توی قبر گذاشتند و همون لحظه بود که انگار قلب و ایمان من هم، همان زمان به همراه پدرم خاک شد. از خدا متنفر بودم چون پدرم را از من گرفته بود. هنوز هم بعد این سال‌ها باز میگم چرا خدا پدرم رو از ما گرفت؟😔 حاج آقا: چی شد که پدرت فوت کرد؟ 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 7⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و ششم: https://eitaa.com/fanose_shab/3576 سرم را پایین انداختم بغض گلویم را فشار میداد. آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم: یکدفعه قلبش ایستاد و تمام😭 اشک به پهنای صورتم از چشمانم فرو می‌ریخت و از اینکه مقابل آقا مسعود گریه می‌کردم خجالت نمی‌کشیدم. 😭 پدرم دنیای من بود و تمام این سال‌ها نبودنش را باور نکرده بودم. سختی‌های بعد از او روز به روز، من را نابود می‌کرد و از درون آزارم می‌داد.😔 حاج آقا: فقط یک چیز می‌توانم بگویم. «کل نفس ذائقه الموت»😔 -یعنی چی⁉️ حاج آقا: همه طعم مرگ رو می‌چشند. فکر نکن ما تو این دنیا ابدی هستیم. همه ما دیر یا زود میریم. 😔 ای کاش تمام این سال‌ها بجای تنفر از خدا، برای پدرت خیرات می‌کردی. 😢 دستِ او از این دنیا کوتاه است و اما تو می‌تونستی به پدرت توی اون دنیا کمک کنی.🌱 از همین امشب نیت کن ثواب کار خیرت به پدرت هم برسه، قرآن‌هایی که توی این ماه می‌خونی ثوابش به پدرت هم برسه، ثابت کن که پدرت رو بخاطر خودش دوست داشتی نه بخاطر خودت.😊 روزها به سرعت می‌گذشت و در اخبار گفته می‌شد که کشورهای اروپایی در وضعیت نامناسبی هستند. مردم به فروشگاه‌ها حمله کرده بودند و دعوای دستمال توالت در این کشورها بالا گرفته بود. 😏 کشورهای غربی ماسک و مواد ضدعفونی یکدیگر را می‌دزدیدند. انگار غارت‌گری قرون وسطی دوباره در غرب شکل گرفته بود. فروشگاهایشان خالی از مواد غذایی و درصد شیوع کرونا بالا بود. این همه اتفاق در غربی که مثلاً متمدن است برایم عجیب بود! 😵 روز عید فطر شد. سوالاتم مانده بود و من از اینکه این ماه چقدر زود تمام شد ناراحت بودم. از حاج آقا مسعود خیلی چیزها یاد گرفته بودم و دنیای من را عوض کرده بود. کشور تقریباً به آرامش رسیده بود و کم کم درصد شیوع کاهش یافته بود. چه روزهای سختی پشت سر گذاشتیم اما خدا را شکر که بالاخره کاهش یافت. ما که بیرون از گود بودیم چقدر اذیت شدیم، کادر درمان کشور چقدر سختی کشیدند و این مدت چقدر سخت بوده که روزانه تعداد زیادی از هم وطنان جلوی چشمانشان فوت می‌کردند و یا خودشان در چه لباس‌هایی چندین ساعت باشند، بخصوص در گرمای تابستان.😷 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 8⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و هفتم: https://eitaa.com/fanose_shab/3581 به ذهنم رسید که به همراه حاج آقا به یکی از بیمارستان‌ها برویم و به کادر درمان گل هدیه بدهیم. حاج آقا هم استقبال کرد. 😊 در ایام رمضان و یکی دو هفته اولش روزهای آرامی‌تری را می‌گذراندیم، تا اینکه سفرهای شمال و جشن‌های عروسی و خرید و دورهمی‌ها دوباره شروع شد. 😢 دوباره موج شدیدتری از سری اول، شیوع این بیماری در کشور رواج یافت.😷 روزانه نزدیک به دویست تا سیصد نفر فوتی و کرونایی بود که از تلوزیون اعلام می‌کردند. در یکی از شهرها فقط در یک عروسی حدود سیصد نفر کرونا گرفته بودند. پدر و مادر عروس و داماد به سبب بیماری کرونا فوت شده بودند و وضعیت عروس و داماد نیز وخیم بود. 😔 🤔اما چرا مردم رعایت نمی‌کنند⁉️ تازه داشت خیالمان راحت میشد! حداقل پروتکل‌ها را رعایت می‌کردید❗️ 🏴کم کم به ماه محرم نزدیک می‌شدیم. 📲 موج شبهات مثل موج کرونا در فضای مجازی در حال گسترش بود. خسته از کار به خانه برگشتم و گوشی را در دست گرفتم تا ببینم اوضاع چطور است. 🤳اینستا و توییتر و هر فضایی رو که چک می‌کردم کمپین‌های نه به عزاداری امام حسین (ع) را می‌دیدم و از آن طرف هم یک عده به دنبال پاسخ به شبهات و حرف‌های این گروه‌ها.😐 (ع) 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 9⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و هشتم: https://eitaa.com/fanose_shab/3630 گروه‌ها و پیج‌های فضای مجازی را چک می‌کردم و عکس‌ها و هشتک‌ها و کمپین‌های نه به عزاداری امام حسین (ع) را می‌دیدم و اعصابم بهم می‌ریخت.😤 یک نفر یک متن نسبتا طولانی نوشته بود و گفته بود که، {ما این همه تو خونه نشستیم، عروسی و عزاهامون تعطیل شد،}😒 (به اینجای حرفش که رسیدم تعجب کردم و پیش خودم گفتم: واقعا عروسی و عزا تعطیل شد⁉️ پس این آمار کرونایی‌های موج دوم اگر از عروسی‌ها نبوده پس از کجا بود⁉️😳 👈ادامه حرفش: {عید نوروز و سفر و چیزای دیگه رو کنار گذاشتیم،}😳 (واقعا⁉️😳 سفرهاشون تعطیل شد⁉️ خیلی حرف خنده داری زد❗️ پس اون همه ماشین تو جاده شمال فتوشاپ بود⁉️ یادم به این ماجرای زمان شاه افتاد که مادرم تعریف می‌کرد و می‌گفت: اون زمان مردم که بیرون می‌ریختن و مرگ بر شاه می‌گفتن، تو تلویزیون وزرای شاه اعلام می‌کردن کسی بیرون نیومده و شعار نداده همه‌اش نواره❗️😏 بعد مردم هم همین رو شعار کردن و می‌گفتن «ازهاری بیچاره اینم میگی نواره⁉️ نوار که پا نداره⁉️» حالا شده ماجرای این‌ها می‌گوییم مسافرت نروید و توی خانه بمانید بعد می‌گویند ما که بیرون نبودیم❗️ ماجرا برعکس شده بهداشت می‌گوید بیرون بودید اونها می‌گویند: نه ما که نبودیم🙄 بیشتر شبیه به جک شده!😏 👈ادامه حرفش: {کاسبی‌هامون کساد شد که این آمار کورنا بیاد پایین، اما الان که پای کاسبی خودشون رسیده کاسه گدایی دست گرفتن و میگن امام حسین (ع)😏 میگن دهه بگیریم و هیئت راه بندازیم، اونوقت آمار بره بالا و روز به روز بخاطر این اوضاع، کاسبی و کار ما کسادتر بشه و اجناس گرون‌تر و ما هم گرفتارتر.😞 جمع کنید این بساط رو یک سال عزاداری نکنید! چی میشه⁉️ برای یکی که 1400 سال پیش کشته شده. اینا دست بردار نیستن. 😏 اونوقت ما برای کوروش کبیر یه سر میریم پاسارگاد ببین چه به سر ما میارن😏 انقدر از حرف‌های بی سر و ته این آدم عصبی شده بودم که می‌خواستم یک جواب . . . 😶 بدهم اما پشیمان شدم و گوشی را خاموش کردم و خوابیدم.😴 (ع) 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 0⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و نهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3663 نمی‌دانم حدودا چند ساعت خوابیده بودم که مادرم آمد و من را بیدار کرد.😴 مادر: حمید جان پسرم پاشو حاج آقا اومده جلو در کارِت داره 🙂 سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم و رفتم جلوی در🏃 حاج آقا: سلام آقا حمید خوبی؟ ببخشید مثل اینکه خواب بودی! شرمنده😥 دستی به نشانه شرمندگی به پیشانی خود کشید و سرش را پایین انداخت -نه حاجی این چه حرفیه⁉️ شما امر کنید، من مرده هم باشم زنده میشم و میام تا ببینم چیکارم داری؟! خواب که دیگه جای خودش داره😊 دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: خب امرتون چیه تا ما اطاعت کنیم. 😊 در حالی که لبخند روی لب داشت گفت: حمید جان می‌خوایم مسجد رو پرچم سیاه ببندیم و برای دهه آماده کنیم 🏴 یه کم تعجب کردم، خب بالاخره کرونا و عدم تجمع و فضای مسجد❗️😳 در همین افکار بودم که حاجی گفت: چیزی شده⁉️ به چی فکر می‌کنی⁉️ دست بجنبان که دیره گفتم: حاجی مگه نمیگن نباید تجمع کرد و تو فضای بسته بود و ازین دست چیزایی که میگن⁉️ حاج آقا: درسته حمید جان تمام این‌ها رو می‌دونیم ما حواسمون به پروتکل‌ها هست 😉 شما هم تشریف بیار تا شب نشده یکی دو تا از پرچم‌هارو بزنیم تا برات بگم قراره چکار کنیم.😊 به همراه حاجی به سمت مسجد راه افتادیم. همان دوستانی که در کار بسته‌بندی و تولید ماسک همکاری داشتند در مسجد بودند اما همه با ماسک بودند و یک اسپری الکل هم برای ضدعفونی گذاشته بودند. 😷 بعد از اینکه سلام علیک کردیم به دستور حاجی با فاصله نشستیم و بعد از صلوات و دعای سلامتی امام زمان (عج) حاجی شروع کرد به صحبت:👇 "بسم الله الرحمن الرحیم" دوستان همان طور که می‌دونید به ایام محرم نزدیک میشیم و می‌خوایم ان شاءالله امسال کاری کنیم کارستون و متفاوت از سال‌های قبل و باشکوه‌تر از قبل این ایام رو برگزار کنیم. 👌 هرکسی پای کار هست بگه یا علی✋ (ع) 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 1⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و ام: https://eitaa.com/fanose_shab/3669 داشتم به افرادی که در صف نانوایی بودند نگاه می‌کردم که چشمم به یک پسره افتاد سینه‌اش را بیرون داده بود و ماسک هم نزده بود و با گوشی خودش سرگرم بود.📱 یکدفعه انگار مطلبی دیده بود و توی جو چیزی که خوانده بود با صدای بلند گفت: *یعنی چی دهه محرم⁉️ آخه عرب پرستی تا کی⁉️ حالا که دیگه کرونا هم هست و هیئت و دهه گرفتن چه صیغه‌ایه⁉️ بین جمعیتی که تو صف بودند همهمه شد و مردم هر کسی چیزی می‌گفت. یکی طرفداری می‌کرد و یکی ایراد می‌گرفت و ناراحت شده بود.😠 من بعد از اینکه سعی کردم همه را ساکت کنم... گفتم: برادرِ من، شما هیئت تشریف بیاری کرونا می‌گیری؟! اما الان بدون ماسک اینجا و بدون رعایت فاصله کرونا نمی‌گیری⁉️ همه شروع کردند به خندیدن و ایول گفتن. پسره که دید خیلی ضایع شده گفت: نه دیگه نشد، سینه و بازو رو ببین💪 اشاره کرد به قفسه سینه‌اش و بازوهاشو بالا آورد و ادامه داد: تبر نمیزنه اونوقت یه ویروس کوچیک می‌خواد منو از پا در بیاره⁉️ گفتم: خب پس اگر این بر و بازو رو تبر نمی‌زنه و کرونا بهش کارساز نیست پس توی هیئت هم بهش کارساز نیست نگران چی هستی⁉️ البته داداشِ من، احتیاط شرط عقل هست. شما ماسک رو بزن.😷 فرعون با اون فرعون بودنش یه پشه از پا درآوردش.😉 همه شروع به دست زدن کردند. پسره که دید اوضاع به نفعش نیست از صف خارج شد و به سمت ماشینش رفت.🚶 من که نوبتم شده بود سریع کارت را کشیدم و نان را گرفتم و رفتم به سمت پسره به شانه‌اش زدم و گفتم: داداشم بدون نون نرو بفرما این نون شما، اما ماسک بزن برای سلامتی خودته.😷 در حالی که انگار شرمنده شده بود دستی به شانه‌ام زد و به حالت لوتی‌ها گفت: با وجود اینکه این قد و هیکل ریزه میزه رو داری، زبونت حسابی درازه،😏 مارو با خاک یکسان کردی. 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 2⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و یکم: https://eitaa.com/fanose_shab/3680 نان را با اصرار به او دادم و برگشتم آخر صف... اما کسانی که در صف بودند گفتند چون مرام نشون دادی الان برو اول صف و نون بگیر و برو.😊 خودمم فکر نمی‌کردم از من این رفتار سر بزند فکر کنم بخاطر رفاقت با حاج آقا باشه.😉 این شعر واقعا راسته که میگه: کمال همنشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که بودم بعد از اینکه این همه ماجرا را سپری کردم و نان گرفتم. به خانه رفتم، مادرم چایی دم کرده بود و بساط صبحانه را آماده کرده بود. ☕️ این مدتی که کرونا آمده بود و ما خانه نشین شده بودیم فضای خانه هم بی‌حال و بدون انگیزه شده بود؛😞 اما این مدت کوتاه که با حاج آقا آشنا شده بودیم، هوای خانه که هیچ، هوای خودمان هم عوض شده بود.😊 حتی بهتر از قبل از دوران کرونا، انگیزه پیدا کرده بودیم. بعد از صبحانه به مسجد رفتم؛ ساعت حدود هشت بود و به محض اینکه جلوی درب مسجد رسیدم، حاج آقا صدایم کرد: حاج آقا: به به سلام حمید جان قبول باشه، خداقوت. -سلام حاج آقا خداقوت حاجی در حال وصل کردن پرچم سیاه‌های مسجد بود و بلندگوها را چک می‌کرد. در حالی که حاجی داشت با سیم ها و بلندگوها ور می‌رفت به طرف او رفتم و گفتم: حاجی یه پیشنهاد داشتم. 🙄 حاج آقا: امر بفرمایید ما گوش به فرمانیم. -حاجی بیاید امسال یه تکه‌های کوچیک پارچه مشکی به شکل پرچم درست کنیم و درب تمام خونه‌های محله نصب کنیم. البته اگر صاحبخونه راضی باشه 🏴 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 3⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و دوم: https://eitaa.com/fanose_shab/3689 حاج آقا یک لحظه مکث کرد و گفت: احسنت حمید جان... گل گفتی.👌 چه پیشنهاد عالیی دادی😃 حدودای عصر بود که حاجی را دیدم که یک پلاستیک دستش است و به سمت خانه ننه سلطان میرود. - حاج آقا فضولی نباشه! این پلاستیک چیه⁉️ حاج آقا: این پلاستیک پیشنهاد شماست.😉 -پیشنهاد من⁉️ حاج آقا: آره دیگه خودت گفتی درب همه خونه‌های محله پرچم مشکی بزنیم👌 رفتم پارچه خریدم بدم خانم‌ها پرچم بدوزند.🏴 به خانه ننه سلطان رفتیم حاجی بعد از سفارش پرچم به سمت مسجد رفت و سیم‌های بلندگو را تا خانه ننه هدایت کرد. دو روز به اول محرم مانده بود و همه چیز برای مراسم آماده شده بود.👌 پرچم‌های مشکی را که به خانه‌های توی محله می‌دادیم همه استقبال می‌کردند و تقریبا تمام خانه‌ها یک پرچم سیاه جلوی درب خود داشت.🏴 چقدر محرم امسال متفاوت شده بود شب، بعد از نماز مغرب حاجی تمام همکاران این همیاری را جمع کرد و یک جلسه برای شروع دهه محرم برگزار کرد.📝 حاج آقا: رفقا ما یکسری تمهیدات برای رعایت بهداشت و پروتکل‌ها باید انجام بدهیم. بخاطر همین من اعضا رو تقسیم کردم که هر کسی در جلسه، چه کاری انجام دهد.😊 حاج آقا یکی را برای درب ورودی مسجد و دادن ماسک و زدن الکل بدست گذاشت و یک نفر را مسئول دود کردن اسپند و یکی برای راهنمایی مهمان‌ها برای نشستن روی صندلی‌ها و اینکه کسی صندلی‌ها را جابجا نکند و خلاصه هر کسی مسئولیتی داشت.😌 بعد از تقسیم بندی مسئولیت‌ها به خانه رفتیم و برای فردا شب که شب جمعه بود و دعای کمیل و جلسه اول هیئت، خودمان را آماده کنیم.🙂 در اتاقم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شدم. به این فکر می‌کردم که بعضیا می‌گفتند: مردم برای پلوی امام حسین (ع) میان برای نذری، کسی واسه امام حسین (ع) به این جلسات نمیاد. آیا امسال که خبری از نذری نیست حتی یک استکان چایی، بازم مردم برای روضه میان⁉️ (ع) 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 4⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و سوم: https://eitaa.com/fanose_shab/3695 شب‌های محرم می‌گذشت و هر شب باشکوه‌تر از شب‌های گذشته... تا اینکه صبح روز ششم محرم حاجی گفت: از امروز کار تعطیل هست. نذری پزون داریم. - حاجی توی این وضعیت کرونا⁉️ خطر نداره⁉️😳 حاج آقا: امسال نذرهامون فرق داره بزرگواران! یه زحمت بکشید ترازو و کیسه‌های پلاستیک و همه چیز آماده اینجا گذاشته شده... حدود 110 بسته جدا، تهیه کنید که قراره به عنوان نذری برای افراد خاص ببریم جدا کنید... و بقیه هم هر تعداد شد آماده کنید که مثل شب‌های گذشته البته با این تفاوت که این شب‌ها بسته‌ها نذری است، بین مردم پخش کنیم.😊 رفتم کنار حاجی و گفتم: حاجی فضولی نباشه❗️ میتونم بپرسم اون 110 نفر خاص کی هست⁉️ حاج آقا: نه نمیتونی بپرسی...😜 آماده شدیم برای مراسم.😞 بعد از اتمام مراسم حاجی من را صدا کرد ... و گفت: حمید جان بعد از اینکه وسایل را جمع کردی تشریف بیار که امشب می‌خوایم نذری ببریم. 😊 سریع وسایل را جمع کردم و ضدعفونی‌ها را انجام دادیم و رفتم تا با حاجی و به همراه ماشین حمل نذری‌ها حرکت کنیم برای پخش نذری.🏃 به یک محله رسیدیم به نظرم محله فقیر نشین یا حداقل کسانی که مشکل مالی داشته باشند، نبود. حاجی که متوجه نگاه متعجب من بود، زیرکانه با چشمانش من را زیر نظر داشت و من مانده بودم سوال کنم یا نه⁉️ می‌ترسیدم مثل صبح من را ضایعم کند. یک چیزی شبیه به کاغذ یا شاید هم کاغذ است که حاجی دست گرفته و در بسته‌ها قرار می‌دهد! گاهی حاجی خیلی مشکوک است. با خودم کلنجار می رفتم که بپرسم یا نه⁉️🤔 حسابی کنجکاو شده بودم و معنی این کارهای حاجی را متوجه نمی‌شدم، سکوت کردم تا ببینم بالاخره چه اتفاقی خواهد افتاد.👀 بالاخره درب یکی از خانه‌ها را زد. 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 5⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و چهارم: https://eitaa.com/fanose_shab/3703 خانم میان سالی در را باز کرد و در حالی که به سبب دیدن حاجی اشک در چشمانش حلقه زده و خیلی خوشحال بود، گفت: فکر می‌کردم امسال امام حسین (ع) ما را فراموش کرده است و نذری به ما نمی‌رسد. هر سال شب اول می‌آمدید!☹️ حاج آقا: شرمنده مادر، امسال یک مقدار کارها سنگین بود و این شد که دیر خدمت برسیم و شرمنده شما بشویم. 😓 در حالی که سرش پایین بود ادامه داد: این ما هستیم که خطاکار هستیم و کارها باعث شد ما دیر بیایم وگرنه امام حسین (ع) همیشه برکت وجودش به همه می‌رسد. 😊 زن میانسال: بیا داخل پسرم 😊 حاج آقا: نه ممنون مادر، یکی از رفقا همراهم هست امسال یه رفیق جدید آوردم و البته بعد از اتمام ماجرای کرونا قابل باشم خدمت می‌رسم، الان باید رعایت حال شما را داشته باشم. 😊 به طرف ماشین آمد یک بسته برداشت و به سمت منزل آن خانم رفت، بسته را بدستش داد و از یک پلاستیک دیگر که بسته‌های مشکی در آن بود یکی درآورد و داد دست آن خانم. ایشون هم پلاستیک را باز کرد و دیدم که همان پرچم‌های مشکی هست که توی محله خودمان سَر دَرِ خانه‌ها نصب کردیم.🏴 ایشون هم در حالی که اشک می‌ریخت پرچم را بوسید و داد به حاجی که سَر دَرِ خانه نصب کند. خانه به خانه که می‌رفت اهل خانه خوشحال می‌شدند و به استقبالش می‌آمدند مانده بودم این‌ها چه خصوصیتی دارند که حاجی بصورت خاص برایشان نذری کنار گذاشت. 🤔 فقط توی این گفتگوها... یک آقا به حاجی گفت: حسین (ع) برای ما هم عزیز است.🤔 تعجب کردم مگر چه فرقی دارند! که می‌گوید برای ما هم⁉️ از آن محله به یک محله دیگر رفتیم آنجا هم به همین شکل بود و مردم وقتی حاجی را می‌دیدند ذوق زده می‌شدند و جالب اینجا بود نذری‌ها را می‌بوسیدند! 🙄 در این محله چیز جالبی که دیدم یک کلیسا بود که در آن نزدیکی قرار داشت. 🤔یعنی این‌ها مسیحی هستند؟ پس آن محله قبلی هم مسلمان نبودند⁉️ 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 6⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و پنجم: https://eitaa.com/fanose_shab/3709 با حاجی که سوار ماشین شدیم .... دیگه طاقت نیاوردم... و پرسیدم: میشه ماجرای این دو تا محله را بگید⁉️ در حالی که لبخند روی لب‌هایش بود گفت: محله اول زرتشتی بودند و محله دوم مسیحی. شاخ در آوردم، زرتشتی و مسیحی⁉️😳 -زرتشتی و مسیحی⁉️😳 چرا برای اونها نذری بردید⁉️ حاج آقا: آقا حمید چی شده داداشِ من؟ اون‌ها هم بندگان خدا هستن.... اتفاقا دیدی؟ همشون پرچم سیاه امام حسین (ع) رو زدن سر در خونه‌هاشون؟ دیدی با چه ذوقی نذری‌ها رو می‌گرفتن؟ هر سال که میاریم برنج‌ها رو و توی طول سال چند تا دونه از برنج نذری توی غذاشون می‌ریزن برای تبرک.😍 -واقعا⁉️ من اصلا فکر نمی ‌کردم این‌ها به امام حسین (ع) اعتقاد داشته باشند. حاج آقا: اتفاقا اعتقاد دارند و خیلی هم به این دهه احترام می‌ذارن 😊 -چه جالب.🤔 از روزی که با شما آشنا شدم هر دفعه یک چیز جدید یاد می‌گیرم و می‌بینم. برام جالب بود که چنین برخوردی از ادیان دیگه ببینم. شب‌های محرم چقدر زود در حال گذر بود و من به این نتیجه رسیدم که چقدر کرونا برای مردم درس بود اگر از این درس‌ها عبرت بگیریم.🙄 شب نهم بود حاج کریم و چند نفر دیگه را دیدم که وارد مجلس روضه شدند و یک گوشه روی صندلی‌ها نشستند. (ع) 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 7⃣3⃣ ❌ 📌📍| لینک قسمت سی و ششم: https://eitaa.com/fanose_shab/3728 پیرمرد نگاهی به حاجی کرد و گفت: این پسرمون نمی‌دونه اینجا محله زرتشتی‌هاست؟ و من زرتشتی هستم؟ بهش نگفتی؟ حاج آقا: راستش نه نگفتم. می خواستم خودش این را بفهمد. 😉 پیرمرد: بگو ببینم چی می‌خواستی به این پسرمون بگی که آوردیش؟ چی می‌خواستی بهش ثابت کنی؟ حاج آقا: این آقا امیر گفت؛ غیر مسلمونا امام حسین (ع) را قبول ندارند. آوردمش تا شما بهش درس بدید. پیرمرد رو کرد به امیر و گفت: مگه میشه کسی امام حسین (ع) رو قبول نداشته باشه؟ ما یکسال صبر می‌کنیم تا این حاج آقا مسعود برامون نذری امام حسین (ع) بیاره دونه‌های برنج رو خشک می‌کنیم و توی این یکسال برای تبرک استفاده می‌کنیم بعد حالا تو میگی قبول نداریم؟ 😳 امیر سرش پایین بود و حرفی نمیزد. حاج آقا از پیرمرد تشکر کرد و بعد از خداحافظی، تعداد دیگری از بسته‌ها را به چند خانه دادند و سوار ماشین شدیم که برگردیم. 🚙 صبح روز نهم بود و سفرهای شمال دوباره به راه افتاده بود جاده‌ها شلوغ شده بود. من هم که از کمپین نه به عزاداری دل پُری داشتم، این متن را نوشتم و با یک عکس از جاده‌ی شلوغ چالوس، در فضای مجازی منتشر کردم: 📲 اگر تعداد کرونایی‌ها زیاد شد و آمار بالا رفت نگویید بخاطر دهه محرم بود؛ شمال خوش بگذره. این تصاویر شلوغی جاده شمال را یادگاری نگه دارید و خدای نکرده بعد از افزایش آمار، روزی سه بار نگاه کنید، برای التیام دردهایتان داروی عبرت آموزی است. روز دهم فرا رسید و ظهر عاشورا مثل هر سال گرم‌تر از هر زمان انگار خورشید در این لحظه به زمین نزدیکتر است و او نیز از غم شهادت امام حسین (ع) درونش آتش می‌گیرد. داشتیم عزاداری می‌کردیم که حاجی نوحه‌خوانی را تمام کرد و با آن صدای ملکوتی‌اش اذان گفت: الله اکبر الله اکبر . . . ✨ بعد از اذان برای اقامه نماز ایستاد، بعضی‌ها گِلِه کردند: چرا نوحه رو تمام کردی نماز رو بعد می‌خوانیم. حاجی بلندگو را بدست گرفت و گفت: برادران و خواهران من، امام حسین (ع) شهید شد تا اسلام تا دین تا نماز را برپا دارد، روا نیست که از نماز اول وقت، آن هم در ظهر عاشورا غافل شویم. حقِ خون حسین (ع) غفلت از نماز اول وقت نیست. ☝️ همه سریع به صف شدند و زیباترین نماز عمرم را تجربه کردم. 😇 یا حسین (ع) تو همای رحمتی هستی که سایه‌ات بر سر همه هست و هرکسی می‌تواند از نور تو بهره‌مند شود. فقط کافی است که بخواهد. لبیک یا حسین (ع) ❤️ (ع) 📍این داستان جذاب ...به رسید. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯