═✧❁﷽❁✧═
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 4⃣
📌📍| لینک قسمت سوم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3361
خواهرم : مامان بذار جوابشو بدم دیگه❗️ هر بار شما میگید کافیه
-آره مامان بذار ببینم چی میخواد بگه⁉️
خواهرم: اول از همه اینکه آدم از دل هیچ کس خبر نداره، تو ظاهر آدمارو میبینی، از کجا معلوم پشت این ظاهر چی هست؟ اصلا خوشی و خوشحالی و شادی واقعیه؟ یا همش تظاهره⁉️
-آخه واسه چی تظاهر کنن😕 اگر بدبخته که بدبخته این خنده و جشن و مهمونی و سفر و اینا همش کشکه⁉️ این پولدارا غیر از اینها چیز دیگهای هم میخوان مگه؟ غم چیو داشته باشن⁉️
خواهرم: اوستای اون رفیقت اسمش چی بود⁉️
-کدوم رفیق بابا❗️ حوصله داری❓ اصلا تو چیکار به اونا داری😐
خواهرم: آها یادم اومد مسعودی. مگه پولدار نیست؟ مگه نگفتی پولش از پارو بالا میره؟ اون دفعه که رفتی خونش کمک برا نذری خودت گفتی چی دیدی🙄
سرم را پایین انداختم، راست می گفت؛ بیچاره دوتا بچه معلول داشت، با وجود اینکه این همه ثروت داشت، اما وارثی که از این همه ثروت استفاده کند، نبود؛ یعنی آن دوتا بچهی معلول نمیتوانستن از آن استفاده کنند، زبان بستهها معلول ذهنی بودن. 😔
خواهرم: خب چی شد یادت اومد؟ گفتی بچههاش معلول ذهنی بودن⁉️ اون همه ثروت به چه دردش خورده بود؟ وقتی بچههاش سالم نبودن.😔.
خواهرم: ببین این ثروت مسئولیت این آدمه. این مال، امانت دست اینهاست که بخشی ازون مال مردمه و باید به شکل خمس و زکات وصدقه و انفاق به مردم نیازمند بده و اگر این آدم این حق رو به صاحب حق بر نمیگردونه مقصر اونه و باید یه روز که خیلی هم دور نیست جواب بده.😒
-حالا تا بخواد جواب بده، تازه کی گفته این مال و ثروت که با زحمت بدست آورده بقیه هم سهم دارن⁉️
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 5⃣
📌📍| لینک قسمت چهارم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3367
-حالا تا بخواد جواب بده...
تازه کی گفته این مال و ثروت که با زحمت بدست آورده بقیه هم سهم دارن⁉️
خواهرم: اسلام....
اسلام هست که این امر رو کرده و اگر فردی ثروتمند از نعمتی که خدا بهش داده انفاق نکنه باید جواب بده.👌
نیشخندی زدم....
و گفتم: کی اونور رو دیده که حالا اون ها باید جواب بدن و خدا اونجا مجازاتشون میکنه⁉️
➕: تو اگر یک لیوان آب بذارن جلوت و تشنه هستی و میخوای بخوریش. بعد یه بچه به تو میگه توش زهر هست نخور. حداقل یک درصد احتمال میدی که این بچه راست گفته باشه و حتی اگر تشنه باشی نمیخوری.
درسته⁉️
😇کمی فکر کردم و گفتم:
👌 درسته❗️
🤔حالا چه ربطی داشت❓
➕: ربطش اینه که این همه پیامبر آمده و همه یک چیز گفتن. اینکه دنیای دیگری هست که خطاکاران در آن به سزای عمل خود میرسند.
حالا با اون عقل ناقصت به این نتیجه نمیرسی شاید یک درصد احتمال این مساله وجود داشته باشه❓
⌚️نگاهم به ساعت افتاد ساعت 11و نیم. وای!😱 نصف کلاس رفت.
خودکار کنار دستم را به طرفش پرت کردم که جاخالی داد و خورد به دیوار و دیوار را رنگی کرد 🤦🏻♂️
➕مامان ببین حمید دیوار رو خط انداخت حالا جواب صاحبخونه رو چی بدیم.
👨💻خلاصهکلاس تمام شد ....
😴و بعد از ناهار خوابیدم و حدود ساعت 5 بیدار شدم...
♨️ مادرم فلاکس چای را دم کرده بود و کنارم گذاشته بود؛ داشت خیاطی میکرد .
📺 رفتم پای تلویزیون که طبق معمول این دوماه گذشته فیلم سینمایی نگاه کنم که مادرم صدایم زد.
🧕: حمید❗️پسرم نون تموم شده، برو چندتا نون بخر...
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 6⃣
📌📍| لینک قسمت پنجم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3375
🚶♂از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم و به نانوایی رفتم...
مردم ماسک زده بودند و تا حدودی فاصله اجتماعی را رعایت کرده بودند. 😷
🏃♂در همین حین پسری با عجله آمد و گفت حدود 20 تا نان میخواهد و موقع افطار میآید، ببرد...
تعجب کردم و به نانوا گفتم: این همه نون رو میخواست چیکار؟ اونم سنگک؟ انبار کنه؟ قراره قحطی بیاد⁉️
همه زدند زیر خنده 😂
نانوا گفت: نه امشب افطاری دارند 😊
-مگه نمیگن مهمونی ندید❗️ افطاری ندید❓
درِ مسجدا رو بستن واسه همین! بعد اینا افطاری گرفتن؟ مردم اصلا اهل رعایت نیستند!
نانوا خواست چیزی بگوید که من نانم را برداشتم و به سمت خانه حرکت کردم و متوجه صحبتهای او نشدم.🙄
👶بچه تر که بودم؛ سحر همراه پدر و مادرم سحری میخوردیم و تا ظهر که ناهار میخوردیم دوباره چیزی نمیخوردیم تا افطار. ☺️
موقع افطار پدرم سر سفره مینشست و منو خواهرم را کنار خودش مینشاند و میگفت شماها هم روزه کله گنجشکی گرفتید باید اول شما افطار کنید.😌
روزه کله گنجشکی😏
🤳بعد از افطار گوشی را برداشتم و پیامها را چک میکردم.
📱نوشته بود در کشورهای اسلامی دنبال روزه خوار میگردند تا مجازاتش کنند، اما بدنبال گرسنه نمیگردند تا سیرش کنند.😏
👋 این هم از مزیت اسلام است.
🔱اما در آیین زرتشت نخوردن حرام است و کمک به نیازمندان را یکی از اصول خود میداند. 🙄
کمی روی چیزی که خواندم فکر کردم دیدم بیراه نمیگوید❗️
بجای اینکه به خودمان گرسنگی بدهیم به گرسنهها کمک کنیم. 😒
نگاهی به مادرم کردم که در حال جمع کردن سفره افطار بود و خواهرم که در آشپزخانه در حال آماده کردن سحری 😐
😏توی دلم گفتم: این مامان و آبجی هم بیکار هستن روزه میگیرید که حال گشنهها رو درک کنید❓ ما خودمون همین الانش گشنهایم و تا چند وقت دیگه چیزی واسه خوردن نداریم. این پولدارای بی درد باید روزه بگیرن حال مارو درک کنن 😒
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 7⃣
📌📍| لینک قسمت ششم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3384
🤯داشتم از این افکار کلافه میشدم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم🏃♂
🚶♂ در مسیر همان پسره را که بیست تا نون سفارش داده بود را دیدم که عجله داشت و معلوم بود کارهای مهمانی را انجام میداد.😕
🕴🙅♂ میخواستم جلویش را بگیرم و بگویم بجای اینکه توی این وضعیت به فکر مهمانی دادن باشی برو به چهارتا فقیر و بدبخت کمک کن.
🤔در همین افکار بودم که دیدم نیستش! متوجه نشدم وارد کدام خانه شد.
🚶♂🕌به مسجد رسیدم و نگاهی به گلدستههای فیروزهایاش انداختم .
🙇♂🕌 و روبه روی مسجد گوشهای از کوچه که یک سکوی سنگی بود نشستم.
به درب بستهی مسجد زل زدم و در افکار خودم فرو رفتم.
🤔 تک تک چیزهایی که این مدت دیده بودم و شنیده بودم جلوی چشمانم رژه میرفت.
دین، مذهب، دعا، نیایش، خدا،اسلام، قرآن و حالا هم ماه رمضان.
زبان باز کردم و شروع به زمزمه کردم: خدایا پس کو⁉️
چرا این همه مردم دارن میمیرن❓ چی شد تا دیروز الکل حرام بود و امروز حلال شد❓
دلم خیلی پر بود و هر چه به ذهنم میرسید بر زبان میآوردم،😔
💴 اجاره خانه و خورد و خوراک و بیکاری من و مامان و تمام شدن پس انداز ...
همانطور که نشسته بودم سرم را پایین انداختم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد.😢
👶 یادم به خاطرات دوران کودکیام افتاد.
👨👦 پدرم دستم را میگرفت و به مسجد میآورد، شبهای احیاء را چقدر دوست داشتم در حیاط مسجد تا نیمه شب، بازی میکردیم و وقتی خسته میشدم میرفتم و در آغوش پدرم میخوابیدم.😌
🏕 برایم امنترین جای دنیا بود، چقدر دلتنگ آن بازوان مردانه و قوی هستم که من را در خودش حفظ میکرد.
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 8⃣
📌📍| لینک قسمت هفتم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3390
🤷♂نمیدانم چقدر بود که رو به روی مسجد نشسته بودم که دیدم همان پسره پشت یک وانت سوار شده و داره داد میزنه
🗣 یوسف حرکت کن حرکت کن دیر شد
تعجب کرده بودم چقدر امروز این پسره رو میبینم⁉️ اصلا معلومه چیکار میکنه🤔
😏شانهای بالا انداختم و به خودم گفتم:
🤷♂ به منچه هر کاری میکنه دلش خوشه و زندگیش روبه راه
😩آهی کشیدم و بلند شدم و به سمت خانه حرکت کردم.
🚪تا در را باز کردم، مادرم دوید به طرفم و گفت:
🧕:حمید کجا بودی❓ دلم هزار راه رفت. میدونی چقدر به گوشیت زنگ زدم❓😨
➖ببخشید مامان، رفتم یه کم هوا بخورم. خسته شده بودم از بس تو خونه موندم.
🧕: آخه دیدم یهو نیستی هر چی زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی، گفتم نکنه اتفاقی برات افتاده. چیزی شده. دلشوره گرفتم😨
هنوز دلم گرفته بود، سرم را پایین انداختم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم که مادرم وارد اتاق شد و دستش را روی پیشانیم گذاشت...
و گفت:
حمیدم خوبی⁉️
-آره مامان خوبم🙂
🧕: پس چرا اخمهات تو هم رفته؟ چیزی شده⁉️
اصلا نمیشد چیزی را از مادرم پنهان کرد، کافی بود که یه کم حالت خوب نباشه سریع از قیافه آدم تشخیص میداد.😍
-نه چیزی نشده خوبم. خیالت راحت. 🙂
چقدر چشمان مادرم گود رفته بود😔 شماره عینکش بالا رفته و به سختی میتوانست پای چرخ خیاطی بنشیند. باید کاری میکردم.
😷فردای آن روز ماسک زدم و دستکش پوشیدم و از خانه زدم بیرون؛ باید دنبال کار میگشتم و من باید از این بعد مراقب خانوادهام باشم.
🚶♂️چند جایی سر زدم اما هنوز اوضاع به سبب کورونا خوب نبود و نمیشد کاری را پیدا کرد. بشدت تشنه شده بودم و دلم میخواست چیزی بخورم.😩
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 9⃣
📌📍| لینک قسمت هشتم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3404
🔰 لبهایم خشک شده بود. چقدر امروز هوا گرم شده این مدت مدام باران باریده بود و هوا خیلی خوب بود، 😕
🌤 همین امروز که من از خانه بیرون آمدم، انقدر گرم شده است. خدا هم با من لج کرده و دارد من را آزار میدهد.
😇در همین افکار بودم و سرم را بالا گرفتم و گفتم:
آ خدا 🙄 دستت درد نکنه تو که از اول هم با ما لج بودی چیز جدیدی نیست اینم روش. انقدر هواتو گرم کن که بشه انگاری جهنم ما که دیگه پوستمون کُلُفت شده، آب دیده شدیم.😏
🚶♂به سمت خانه حرکت کردم.
😳در مسیر دوباره همان پسره را دیدم که با عجله رد شد و رفت❗️ تعجب کردم جریان چیه این پسره مشکوک میزنه معلومه چیکار میکنه⁉️ اصلا این مدت اینو تو این محله ندیده بودم.
🧐خواستم دنبالش بروم و ببینم چکار میکند.
پیش خودم گفتم: که چی؟ از بیکاری فضول محله شدی⁉️
♨️برو خونه یه لیوان آب بخور تا خفه نشدی
✨مادرم داشت قرآن میخواند و آبجی هم مشغول آماده کردن ناهار برای من بود.
👕لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
آبجی: کجا بودی از صبح؟ مگه کلاس مجازی نداشتی⁉️
🤷♂با بیحوصلگی گفتم: بیرون کار داشتم. کلاس هم نداشتم. امری بود⁉️
خواهرم: چته با کی دعوات شده نرسیده با من اینجوری حرف میزنی؟😤
😏بی محل از کنارش رد شدم و از یخچال یک بطری آب برداشتم و سر کشیدم
خواهرم: حمید❗️ با لیوان آب بخور بطری رو دهنی کردی
➖دلم نمیخواد، تو از ین بطری آب نخور
🌀خواهرم که دید اعصاب ندارم از آشپزخانه خارج شد و رفت توی اتاق کنار مادرم مشغول دفتر و کتابش شد. او هم دانشجو بود و کلاسهای دانشگاه را مجازی میگذراند.
🛏به اتاق رفتم و یک بالشت گذاشتم و خوابیدم.
مادر: حمید❗️ مامان چیزی شده؟ از دیروز انگار حالت عوض شده اخمهات تو هم رفته و خیلی حرف نمیزنی از صبح رفتی بیرون و حالا هم ناهار نخورده خوابیدی😔
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 🔟
📌📍| لینک قسمت نهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3410
-چیزی نیست مامان خیالت راحت، تو فکر اینم که یه کاری پیدا کنم همین 🙂
مادر🧕: توکل بخدا پسرم.
فکر کردم چی شده❗️ فعلا که هنوز پسنداز داریم یک ملیون یارانه هم گیرمون اومده منم که دوباره خورده خورده مشغول کار شدم یکی دوتا لباس آوردن بدوزم 👚
-به هر حال آخرش چی منم باید یه کاری پیدا کنم⁉️
🧕: نگران نباش خدا بزرگه 😌
نیشخندی زدم و گفتم: آره خیلی بزرگه امروز یک چشمهاش رو دیدم فقط زورش به ما میرسه 😒
مادر: وا مگه چی شده❓
☔️هر روز بارونی بود و خنک، همین امروز ما رفتیم بیرون خیابونا از شدت گرمای آفتاب انگار جهنم شده بود.☀️
خدا انگار با ما لج کرده. 😏
مادرم خندهای کرد و گفت: این چه حرفیه پسرم⁉️ تو مثلا دانشجوی این مملکتیهاااا،
⌚️نگاهی به ساعت کردم، ساعت 2و نیم بود. با خودم گفتم حدود ساعت 4ونیم دوباره برم ببینم جایی کاری پیدا میشود یا نه❗️
به آشپزخانه رفتم و مشغول خوردن غذا شدم. خیلی گرسنه بودم. نمیدانم این آبجی و مامان چجوری از صبح تحمل میکنند⁉️
🚪در همین حین درب خانه به صدا در آمد خواستم بروم در را باز کنم که مادرم پیشدستی کرد و در حالی که چادرش را سرش میکرد به سمت در رفت. 👀
بعد از چند لحظه که مادرم آمد داخل.
🤔سوال کردم مامان کی بود⁉️
مادر🧕: یکی از همسایهها بود، گفت اگر میتونم برای دوخت ماسک بهشون کمک کنم.🤔
❌لازم نکرده واسه کسی کار مفتی انجام بدی. میخواستی بگی نه نمیام 😒
مادر🧕: گفتم بذار فکرام بکنم خبر میدم.
بعد از خوردن ناهار ؛گوشیم را برداشتم و مشغول چک کردن پیامها شدم.
👨🎓یکی از همدانشگاهیها که پسر مذهبی بود و کلیپ آن پسر کانادایی را برایش فرستاده بودم، پیام داده بود. 📬
🤦♂حوصلهاش را نداشتم و اصلا از هرچی مذهبی هست، حالم بهم میخورد. اما انتهای پیامش که در صفحه نمایش افتاده بود، من را کنجکاو کرد.🙄
✍نوشته بود: حمید داداش، یافتمش
صفحه پیامهایش را باز کردم و دیدم یک کلیپ و یک متن برایم ارسال کرده است.
📽 کلیپ همان پسر کانادایی.
زیرش نوشته بود:
👇👇👇
✅ رفع یک سوتفاهم
چند روز پیش «مداد» خبر داد که جمعی از نیکوکاران کامیونیتی ایرانیان مونترال اقدام به تهیه چند ده سبد خواربار کردهاند تا در این روزهای سخت بین آنهایی که نیاز دارند، توزیع شود. پس از دریافت دهها درخواست، توزیع این بستهها شروع شد و در مجموع ۶۳ سبد خواربار بین متقاضیان توزیع گردید. گویا یکی از همشهریانی که این بسته را تحویل گرفته بودند تصور کردهاند این مواد غذایی بخشی از کمک دولت کانادا است. 😅
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 1⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت دهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3417
😑 در این مدت مثل اصحاب کهف از بس در خانه بودم دیگر از بیرون و ماجراهای اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم.
فقط گاهی نانوایی سر کوچه و سوپری محله، میرفتم و بر میگشتم. 🚶 فکر کنم بخاطر رعایت هشتک در خانه بمانیم یک جایزه باید به خانواده ما بدهند.😅
⏰ساعت چهار شده بود.
👕 دوباره لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم.
جلوی مسجد که رسیدم چیز عجیبی دیدم. درب مسجد باز است😳
مگر نماز جماعت و مسجد و اینها ممنوع نشده بود⁉️ در همین افکار بودم که دوباره همان پسره را در کوچه دیدم بسرعت به سمت انتهای کوچه حرکت میکند و چیزهایی را در یک پلاستیک مشکی گذاشته و با احتیاط میبرد❗️
🤔 تصمیم گرفتم این بار دنبال سرش بروم و ببینم این چکار میکند که انقدر در این کوچه بدو بدو دارد و اینور و آنور میرود.
🚶♂پشت سرش رفتم، خانه ما ابتدای کوچه بود و بعد یک کوچه باریک قدیمی و بن بست بود. داخل یکی از خانه های انتهای کوچه شد صبر کردم، بعد که داخل خانه رفت، پشت سرش تا جلوی درب خانه رفتم.🚶♂️🚶♂️
♦️ دیوارهای خانه، قدیمی و کاه گِلی بود و دربی قدیمی و چوبی داشت. به خانه که نگاه میکردم یاد خانه جادوگرها و فیلمهای ترسناک میافتادم.
😬از اینکه وارد خانه بشوم ترسیدم که مبادا کار خلاف میکنند و من هم در خانه گیر بیفتم⁉️
اما هر طور که شده وارد اون خانه شدم....
تا اینکه😱
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 2⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت یازدهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3422
وارد خانه که شدم حیاط قدیمی و زیبا با باغچههای پر گل و حوض آبی رنگ دیگر آن ظاهر ترسناک قدیمی را نداشت.
در حال تماشای اطراف بودم که پسره با سرعت از کنارم رد شد پیرزن صدایش کرد و گفت:
مسعود❗️ مادر، این پسر جوان جلوی درب خانه بود ببین مشکلش چیه⁉️
و به داخل ساختمان رفت.
پسره که الان میدانستم اسمش مسعود است رو کرد به من و با مهربانی دستش را روی شانه من گذاشت و گفت:
خب داداش بفرمایید در خدمتم.
اما من هنوز گیج بودم و نمیدانستم دقیقا در آن خانه چه خبر است و محو نگاه کردن به اطراف بودم و به بستههایی که گوشه حیاط چیده شده بود نگاه میکردم. با دستی که به شانهام خورد به خودم آمدم و گفتم: چی گفتید⁉️
مسعود: گفتم در خدمتم چیزی میخواهید
⁉️😊سوالات و کنجکاوی داشت دیوانهام میکرد باید سر درمیآوردم که در این خانه چه خبر است.🤔
سینهام را صاف کردم و گفتم:
راستش کنجکاوی من را به این سمت کشاند. همین😕
مسعود خندهای کرد و گفت:
معمولا این کنجکاویها رو خانمها دارن😅
بهم برخورد و رویم را به سمت در چرخاندم که بروم...
با دستش که هنوز روی شانهام بود فشاری آورد و من را به سمت خودش چرخاند و متوجه ناراحتی من شده بود گفت:
ببخشید میخواستم شوخی کرده باشم عذر میخوام. 😥 ما در اینجا کارای زیادی میکنیم. مثلا...
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:
ممنون از توضیحتون ببخشید فضولی کردم و خواستم بروم که مجدد دستم را گرفت ...
و چشمکی زد و ادامه داد:
از روزهای اولی که کرونا شروع شد و اعلام کردن عده ی ماسک احتکار کردن و توی بازار ماسک کم هست ما در این خانه با کمک ننه سلطان و چند تا از خانمهای مسجد ماسک تولید کردیم. 😷
در این بین من هم مواد اولیه برای تولید ماسک آماده میکردم و ماسکهای آماده رو به بازار و شرکتها میبردم تا بدست مردم برسه. 😎
بعد دست من را گرفت و به سمت ساختمان برد. خانهای قدیمی با اتاقهای زیاد و شیشههای رنگی که نور آفتاب باعث شده بود رنگهای شیشه به داخل خانه منعکس شود.
👌چرخهای خیاطی دور اتاق چیده شده بود و خانمها داشتند ماسک میدوختند بعد از این اتاق، من را به اتاق بعدی برد تعدادی مرد در آن اتاق مشغول بسته بندی ماسکها بودند.
و در همین حین که اتاق به اتاق میرفتیم مسعود برایم توضیح میداد که جریان از چه قرار است و چه کارهایی انجام میدهند.🙄
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 3⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت دوازدهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3429
در اتاق بعدی بسته بندیهای غذایی دیدم و تعدادی آقا و خانم که در حال چیدن بستهها بودند با تعجب به مسعود نگاه کردم او که متوجه سوالم شد
گفت:
اینجا یکسری مواد غذایی جمع آوری شده که به خانوادههای آسیب پذیر و کسایی که بخاطر این بیماری از نظر مالی دچار مشکل شدند، داده میشه. 🍱
چیز زیادی نیست اما خب برای رفع نیاز ابتدایی یک خانواده در این شرایط، بد نیست.🙂
قسمتهای دیگر خانه و کارهای دیگری که انجام میگرفت، به من نشان داد و دوباره به حیاط برگشتیم.
🚶🚶 وقتی به حیاط برگشتیم دیدم حیاط را شستهاند و یک فرش بین حوض و باغچه پهن کردهاند، سفره و یکسری وسایل برای افطار گذاشته بودند روی فرش و چقدر این صحنه لذت بخش بود.
پای حوض و زیر درخت و هوای خنک.😌
در همین افکار بودم که....
مسعود گفت:
داداش امشب افطار مهمون مایی.😊
بهش گفتم:
ممنون مزاحم نمیشم
اما یه سوال❗️
مسعود: شما صدتا بپرس😉
-چرا انقدر وقت گذاشتی و همه جا رو به من نشون دادی❓
چه اهمیتی داشت که من بدونم اینجا چه خبره و شما چه کاری میکنید❓
برای هر کس دیگهای هم همین اندازه وقت میذارید❓
مسعود: وقت که آره مهمان حبیب خداست
😊اما چند روز پیش که در مغازه نانوایی شما رو دیدم و 20 تا نون خواستم شنیدم شما چی گفتید. یکی دوبار هم، دوباره شما را دیدم و خواستم بیام و رفع سوء تفاهم کنم اما همش دَوَندگی و کار اصلا فرصت پیش نمیآمد. 😕
یکبارش هم جلوی در بسته مسجد بود که شما رو دیدم در حال راز و نیاز بودی دلم نیامد حال خوبت رو خراب کنم.😢
امروز که اینجا دیدمت خیلی خوشحال شدم و همه جا رو نشونت دادم تا هم کار ما رو ببینی هم علت اون 20 تا نون رو برات توضیح بدم.
اون نونها رو برای اعضای اینجا میخریدم، ننه سلطان نذر داشت و چون نمیشد کسی را برای افطاری دعوت کنیم، تصمیم گرفتیم که همین اعضای اینجا را افطاری بدهیم و اون نونها واسه همین بود.😋
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
📜| #همای_رحمت
🎬| قسمت 3⃣1⃣
📌📍| لینک قسمت دوازدهم:
https://eitaa.com/fanose_shab/3429
از اینکه در مورد آنها قضاوت کرده بودم خیلی ناراحت شدم. 😔
رو کردم به مسعود و گفتم: از اینکه با صبر و حوصله برام توضیح دادید ممنون.
خواستم خداحافظی کنم که گفت:
کجا؟ موقع افطار هست بیا بشین بقیه هم الان میان. دستم را گرفت و من را به سمت فرش برد.
قبول کردم چون هنوز سوال داشتم و این موقعیت خوبی بود که سوالاتم را بپرسم. 👌
-یه سوال بپرسم؟
مسعود: شما دو تا بپرس 😉
-فقط شما اینجا این کار رو میکنید یا جاهای دیگه هم هست؟
مسعود: جاهای دیگه هم هست. توی تمام شهرها و محلات. مردم دارن همکاری میکنند و خدارو شکر تا الان خیلی خوب این همیاری و همدلی داره پیش میره. 👌
-کاش آخوندا یه کاری میکردن و یه قدمی برمیداشتن.
همش مردم، باید هرجا یه مشکلی پیش اومد مردم بیان وسط میدون و همیاری کنن؛ اما سپاه و آخوندا فقط میخورن و میخوابن و یه حقوق مفت از دولت و بیتالمال میگیرند! 😏
در همین حال صدای اذان بلند شد و افرادی که داخل ساختمان بودند یکی یکی خارج شدند، مردها پای حوض وضو گرفتند و در صف نماز ایستادند. مسعود هم من را برای وضو پای حوض برد و مجبور شدم من هم زوری وضو گرفتم و به سمت صف نماز رفتیم. همه در صف بودند و کسی امام جماعت نبود برایم عجیب بود پس پیش نماز کیست؟! 😳
در همین افکار بودم و به صفها نگاه میکردم که یک خانم جوان با لباسهایی که در دست داشت به سمت مسعود آمد.
با تعجب به مسعود نگاه کردم. چشمان گرد شده بود. اشتباه می کنم یا حقیقت دارد؟!
شرمنده شده بودم از حرفهایی که به او گفته بودم و نمیدانستم چکار کنم.
عرق شرم بود که از سر و صورتم فرو میریخت و مانده بودم چه چیزی به مسعود بگویم. 😓
آن خانم جوان هر قدمی که برمیداشت من بیشتر مطمئن میشدم که چه اشتباهی کردم و چه حرفهایی که نباید میگفتم را، گفته ام.
سرم را پایین انداختم و دلم میخواست زمین شکافته شود و من را در خود فرو ببرد.
مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود، لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت،
اما چیزی نگفت. 🙂
#کرونا
#داستان
#اسلام
📍این داستان جذاب ...
♨️#ادامه_دارد....
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @fanose_shab
╰┅─────────┅╯
هدایت شده از قَلْبــــــ سَلِیمــْـــ♥
❁﷽❁
📜| #ح_مث_حجاب
🎬| قسمت 1⃣
#داستان
به دخترهایم که (سه قولو هستند) قول داده بودم که روز تولدشان در مشهد مقدس باشیم. به همین علت از مدرسهشان اجازه گرفتم و به همراه همسرم به سمت مشهد حرکت کردیم. 😊
23 اردیبهشت بود که حدوداً به حوالی توس رسیده بودیم. یادم افتاد که 25 اردیبهشت روز فردوسی است. از همسرم خواستم تا در مسیر که به مشهد میرویم، اگر امکانش باشد یک سر هم به مقبرهی فردوسی بزنیم. دخترهایم از این پیشنهاد من استقبال کردند و همسرم هم که اشتیاق دخترها را دید، تصمیم گرفت به سمت توس و مقبره فردوسی حرکت کنیم. رضا در آغوش من آرام خوابیده بود و دخترها هم محو تماشای بیرون بودند و گاه گاهی هم کتابهای در دستشان را مطالعه می کردند.
حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که به توس و مقبرهی فردوسی رسیدیم.🛣
زهرا: مامان اینجا که هنوز خبری نیست! 😕
-دخترم امروز که روز فردوسی نیست، پس فردا هست. 😊
زهرا که انگار منتظر برنامه و جشن و شلوغی بود، کمی با دیدن فضای بدون این برنامهها بادش خالی شد، اما فضای سبز و زیبای مقبره فردوسی دخترم را محو خودش کرده بود.
هوای عالی اردیبهشت در آن باغ، روح را جلا میداد.🌳
در همین افکار و گشت و گذار در باغ بودیم که یک خانم در حالی که یک جیغ ناگهانی از سر شوق زد، دوان دوان به سمت مقبره دوید و روسری خودش را درآورد و در دست گرفت و جلوی مقبره فردوسی ایستاد.🏃♀
ما که از تعجب دهانمان باز مانده بود و نمیدانستیم چه شده❗️ همچنان با چشمانمان این زن را دنبال میکردیم.👀
احمد دست رضا را که بیدار شده بود گرفت و به سمتِ دیگر باغ رفت. در همین حین چند خانم دیگر هم به دنبال آن خانم میدویدند و در حالی که روسریهای آنها هم روی سرشان نبود، با گوشیهایشان فیلم میگرفتند و به طرف مقبره حرکت میکردند🏃♀🏃♀🏃♀
مرضیه: مامان این خانمه چرا اینجوری کرد⁉️
چرا این خانمها روسری سرشون نیست❗️😳
📌Negahynov
🌹#ادامه_دارد...
#حجاب
#پوشش
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @mtsadoghi2
╰┅─────────┅╯