هدایت شده از قَلْبــــــ سَلِیمــْـــ♥
❁﷽❁
📜| #ح_مث_حجاب
🎬| قسمت 1⃣
#داستان
به دخترهایم که (سه قولو هستند) قول داده بودم که روز تولدشان در مشهد مقدس باشیم. به همین علت از مدرسهشان اجازه گرفتم و به همراه همسرم به سمت مشهد حرکت کردیم. 😊
23 اردیبهشت بود که حدوداً به حوالی توس رسیده بودیم. یادم افتاد که 25 اردیبهشت روز فردوسی است. از همسرم خواستم تا در مسیر که به مشهد میرویم، اگر امکانش باشد یک سر هم به مقبرهی فردوسی بزنیم. دخترهایم از این پیشنهاد من استقبال کردند و همسرم هم که اشتیاق دخترها را دید، تصمیم گرفت به سمت توس و مقبره فردوسی حرکت کنیم. رضا در آغوش من آرام خوابیده بود و دخترها هم محو تماشای بیرون بودند و گاه گاهی هم کتابهای در دستشان را مطالعه می کردند.
حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که به توس و مقبرهی فردوسی رسیدیم.🛣
زهرا: مامان اینجا که هنوز خبری نیست! 😕
-دخترم امروز که روز فردوسی نیست، پس فردا هست. 😊
زهرا که انگار منتظر برنامه و جشن و شلوغی بود، کمی با دیدن فضای بدون این برنامهها بادش خالی شد، اما فضای سبز و زیبای مقبره فردوسی دخترم را محو خودش کرده بود.
هوای عالی اردیبهشت در آن باغ، روح را جلا میداد.🌳
در همین افکار و گشت و گذار در باغ بودیم که یک خانم در حالی که یک جیغ ناگهانی از سر شوق زد، دوان دوان به سمت مقبره دوید و روسری خودش را درآورد و در دست گرفت و جلوی مقبره فردوسی ایستاد.🏃♀
ما که از تعجب دهانمان باز مانده بود و نمیدانستیم چه شده❗️ همچنان با چشمانمان این زن را دنبال میکردیم.👀
احمد دست رضا را که بیدار شده بود گرفت و به سمتِ دیگر باغ رفت. در همین حین چند خانم دیگر هم به دنبال آن خانم میدویدند و در حالی که روسریهای آنها هم روی سرشان نبود، با گوشیهایشان فیلم میگرفتند و به طرف مقبره حرکت میکردند🏃♀🏃♀🏃♀
مرضیه: مامان این خانمه چرا اینجوری کرد⁉️
چرا این خانمها روسری سرشون نیست❗️😳
📌Negahynov
🌹#ادامه_دارد...
#حجاب
#پوشش
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج
╭┅─────────┅╮
🌺 @mtsadoghi2
╰┅─────────┅╯