eitaa logo
فانوس شب
520 دنبال‌کننده
269 عکس
589 ویدیو
11 فایل
🔹«فانوس شب»🔹 ✍️ارتباط با ادمین: @baghiyyatollah
مشاهده در ایتا
دانلود
📜| 🎬| قسمت 3⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت دوازدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3429 در اتاق بعدی بسته بندی‌های غذایی دیدم و تعدادی آقا و خانم که در حال چیدن بسته‌ها بودند با تعجب به مسعود نگاه کردم او که متوجه سوالم شد گفت: اینجا یکسری مواد غذایی جمع آوری شده که به خانواده‌های آسیب پذیر و کسایی که بخاطر این بیماری از نظر مالی دچار مشکل شدند، داده می‌شه. 🍱 چیز زیادی نیست اما خب برای رفع نیاز ابتدایی یک خانواده در این شرایط، بد نیست.🙂 قسمت‌های دیگر خانه و کارهای دیگری که انجام می‌گرفت، به من نشان داد و دوباره به حیاط برگشتیم. 🚶🚶 وقتی به حیاط برگشتیم دیدم حیاط را شسته‌اند و یک فرش بین حوض و باغچه پهن کرده‌اند، سفره و یکسری وسایل برای افطار گذاشته بودند روی فرش و چقدر این صحنه لذت بخش بود. پای حوض و زیر درخت و هوای خنک.😌 در همین افکار بودم که.... مسعود گفت: داداش امشب افطار مهمون مایی.😊 بهش گفتم: ممنون مزاحم نمی‌شم اما یه سوال❗️ مسعود: شما صدتا بپرس😉 -چرا انقدر وقت گذاشتی و همه جا رو به من نشون دادیچه اهمیتی داشت که من بدونم اینجا چه خبره و شما چه کاری می‌کنیدبرای هر کس دیگه‌ای هم همین اندازه وقت می‌ذارید❓ مسعود: وقت که آره مهمان حبیب خداست 😊اما چند روز پیش که در مغازه نانوایی شما رو دیدم و 20 تا نون خواستم شنیدم شما چی گفتید. یکی دوبار هم، دوباره شما را دیدم و خواستم بیام و رفع سوء تفاهم کنم اما همش دَوَندگی و کار اصلا فرصت پیش نمی‌آمد. 😕 یکبارش هم جلوی در بسته مسجد بود که شما رو دیدم در حال راز و نیاز بودی دلم نیامد حال خوبت رو خراب کنم.😢 امروز که اینجا دیدمت خیلی خوشحال شدم و همه جا رو نشونت دادم تا هم کار ما رو ببینی هم علت اون 20 تا نون رو برات توضیح بدم. اون نون‌ها رو برای اعضای اینجا می‌خریدم، ننه سلطان نذر داشت و چون نمی‌شد کسی را برای افطاری دعوت کنیم، تصمیم گرفتیم که همین اعضای اینجا را افطاری بدهیم و اون نون‌ها واسه همین بود.😋 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 3⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت دوازدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3429 از اینکه در مورد آنها قضاوت کرده بودم خیلی ناراحت شدم. 😔 رو کردم به مسعود و گفتم: از اینکه با صبر و حوصله برام توضیح دادید ممنون. خواستم خداحافظی کنم که گفت: کجا؟ موقع افطار هست بیا بشین بقیه هم الان میان. دستم را گرفت و من را به سمت فرش برد. قبول کردم چون هنوز سوال داشتم و این موقعیت خوبی بود که سوالاتم را بپرسم. 👌 -یه سوال بپرسم؟ مسعود: شما دو تا بپرس 😉 -فقط شما اینجا این کار رو می‌کنید یا جاهای دیگه هم هست؟ مسعود: جاهای دیگه هم هست. توی تمام شهرها و محلات. مردم دارن همکاری می‌کنند و خدارو شکر تا الان خیلی خوب این همیاری و همدلی داره پیش میره. 👌 -کاش آخوندا یه کاری می‌کردن و یه قدمی برمی‌داشتن. همش مردم، باید هرجا یه مشکلی پیش اومد مردم بیان وسط میدون و همیاری کنن؛ اما سپاه و آخوندا فقط می‌خورن و می‌خوابن و یه حقوق مفت از دولت و بیت‌المال می‌گیرند! 😏 در همین حال صدای اذان بلند شد و افرادی که داخل ساختمان بودند یکی یکی خارج شدند، مردها پای حوض وضو گرفتند و در صف نماز ایستادند. مسعود هم من را برای وضو پای حوض برد و مجبور شدم من هم زوری وضو گرفتم و به سمت صف نماز رفتیم. همه در صف بودند و کسی امام جماعت نبود برایم عجیب بود پس پیش نماز کیست؟! 😳 در همین افکار بودم و به صف‌ها نگاه می‌کردم که یک خانم جوان با لباس‌هایی که در دست داشت به سمت مسعود آمد. با تعجب به مسعود نگاه کردم. چشمان گرد شده بود. اشتباه می کنم یا حقیقت دارد؟! شرمنده شده بودم از حرف‌هایی که به او گفته بودم و نمی‌دانستم چکار کنم. عرق شرم بود که از سر و صورتم فرو می‌ریخت و مانده بودم چه چیزی به مسعود بگویم. 😓 آن خانم جوان هر قدمی که برمی‌داشت من بیشتر مطمئن می‌شدم که چه اشتباهی کردم و چه حرف‌هایی که نباید می‌گفتم را، گفته ام. سرم را پایین انداختم و دلم می‌خواست زمین شکافته شود و من را در خود فرو ببرد. مسعود که متوجه رنگ به رنگ شدن من شده بود، لبخندی زد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت، اما چیزی نگفت. 🙂 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
═✧❁﷽❁✧═ 📜| 🎬| قسمت 8⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت هفدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3481 در حالی که حاج آقا داشت در مورد ایده می‌گفت منم به این فکر می‌کردم چه چقدر زیرکانه کار کردند! -آفرین عجب فکری کردین شما!!! عالیه. 👌 خب اون بخش مواد غذایی چی؟ حاج آقا: اون بخش رو هم کمک هایی که گفتم از اشخاص و مراکز هست که بدست ما میرسه؛ ماهم بسته بندی می کنیم و بدست خانواده هایی که نیازمند هستند میدیم. اینجوری ما اینجا هم کارآفرینی کردیم هم کمک به قشر آسیب دیده جامعه. راستی مادر شما هم خیاطی می‌کنن؟ 👕 -بله مادرم خیاطه. حاج آقا: این خانم‌هایی که اینجا هستند دوخت لباس مخصوص پرستارها رو بلد نیستن. اگر مادر شما لطف کنن اینجا یک آموزش خیاطی بذارن و به خانمهای اینجا آموزش بدن و این قلم رو هم اضافه کنیم به دوخت هامون، ممنون میشم. 🙂 -باشه مشکلی نیست باهاشون صحبت می‌کنم حاج آقا: پس اینم بپرسید هزینه آموزش خیاطی چقدر میشه که ان شاءالله از خجالتشون در بیایم 💳 -نه حاج آقا این چه حرفیه حاج آقا: بقول معروف، حساب حسابه کاکا برادر 😉 -چی⁉️ حاج آقا: یعنی هرچیزی جای خودش، مادر گرامی شما زحمت می‌کشند و قطعاً باید مزد کارشون رو بگیرند. ✅ بعد از ظهر یک مقدار دیگر کمک کردم و با وجود اینکه حاج آقا اصرار کرد برای افطار بمانم، به خانه رفتم. 🚶🏻‍♂ مادر: حمید جان مامان کجا بودی؟ ناهار خوردی؟ برات بیارم؟ دیگه دم افطاره صبحم که صبحانه نخورده رفتی بیرون❗️ تازه یادم آمد امروز اصلا از صبح چیزی نخوردم. پیش خودم گفتم بذار این چند ساعت باقی مانده هم بگذره با مامانم اینا افطار می‌کنم. 🤔 -نه مامان گرسنه نیستم مادر: نمیخوای برام تعریف کنی چیکار میکنی کجا میری؟ -میگم؛ بذار یه مقدار کارامو انجام بدم بعد از افطار میگم برات 👌 افطار که خوردیم یواشکی وضو گرفتم و رفتم به اتاقم و نماز خواندم. چقدر نماز خواندن برایم لذت بخش بود انگار آغوش گرم پدرم را دوباره پیدا کرده بودم امن‌ترین جای دنیا. اما دوست نداشتم مادرم وآبجی سمیرا متوجه بشوند که من نماز می‌خوانم. 😶 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 9⃣1⃣ 📌📍| لینک قسمت هیجدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3486 بعد از نماز، پیش مادرم رفتم و ماجرای این چند روز را تعریف کردم. از مادرم خواستم اگر می‌تواند دوخت لباس بیمارستانی را به خانم‌ها یاد دهد. 🙂 مادرم هم که از خدایش بود سریع قبول کرد و گفت: خدا خیرت بده مادر، منم دق کردم تو خونه، از بس در و دیوار رو دیدم اینجوری میرم بیرون با این خانم‌ها هم کلام میشیم حرف می‌زنیم دلمون باز میشه😌 فردای آن روز با مادرم و آبجی به خانه ننه‌سلطان رفتیم و بعد از احوالپرسی مادرم و آبجیم با خانم حاج آقا به داخل ساختمان رفتند و من هم با حاج آقا رفتیم برای بسته بندی مواد غذایی و جابجا کردن کارتن‌های ماسک.😷 -حاج آقا! من قبلاً کارای بازاریابی انجام دادم و میتونم توی این کار کمکتون کنم. 🙂 حاج آقا: واقعاً⁉️ چقدر خوب! اتفاقاً نیاز داشتیم که یکی توی این زمینه کمک کنه تا ما کارهامون رو بفروش برسونیم.👌 پس شما ان شاءالله از فردا زحمت پخش و بازاریابی را انجام بدید. خدا خیرت بده.😊 مشغول به کار شدیم و چقدر کار کردن کنار حاج آقا برایم لذت بخش بود. چقدر خوش اخلاق و شوخ طبع! اصلاً احساس خستگی نمی‌کردم. بدو بدو کردن‌های او، من را هم سر شوق می‌آورد. بعد از ظهرها بهترین زمان بود برای پرسیدن سوالاتم.🤔 برای استراحت به اتاق رفتیم ولی من باید جواب‌هایم را می‌گرفتم. 😌 - حاج آقا! یه سؤال حاج آقا: بفرمایید شما ده تا بپرس😉 - مگه نمیگن امام‌ها و امامزاده‌ها شفا میدن... ⁉️ پس چی شد.... ⁉️ چرا انقدر آدم داره می‌میره.... ⁉️ چرا دین بداد ما نرسید و الان محتاج علم شدیم... ⁉️ مگه نمی‌گفتن الکل حرامه پس چی شد الکل آزاد شد و الان باید همش بدستمون الکل بزنیم و بقول یکی از دوستام همین ماده حرام الان تو تمام امزاده‌ها داره استفاده میشه😏 در حالی که لبخند روی لبهایش بود گفت: من گفتم ده تا بپرس، شما چرا جدی گرفتی...😅 خودم هم خنده‌ام گرفت که این قدر پشت سر هم سؤال کردم.😁 حاج آقا: خب از کدوم سوالت شروع کنم⁉️ -هرکدوم شروع کردید خوبه 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 0⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت نوزدهم: https://eitaa.com/fanose_shab/3491 کمی خود را جابجا کرد و برای اینکه صحبت‌های ما مزاحم استراحت دیگران نشود، آهسته شروع به صحبت کرد: ببین حمید جان، الکل اگر حرامه، برای خوردن حرامه، نه برای استفاده پزشکی، نه برای استفاده بهداشتی. ☝️ تازه الکل پزشکی با الکل خوردنی فرق داره این الکلی که الان استفاده می شه و باهاش همه جارو ضدعفونی می کنن، اصلا با اون الکل خوراکی فرق داره. اگر اخبار رو دیده باشی و اگر این الکل همون الکل بود الان تعداد بالایی بیمار غیر کرونایی که بخاطر مصرف همین الکل ها توی بیمارستانها هستند، نداشتیم❗️ این جواب اون شبهه که میگن الکل تا دیروز حرام بود و الان دارن باهاش حرم هارو ضدعفونی میکنن. این الکل هیچ وقت مصرفش ممنوع نبوده و همیشه توی پزشکی استفاده می شده. اما الکل همین الان هم اگر کسی بخواد به عنوان مصرف خوردنی و یک مُسکَر استفاده کنه حرامه. 🚫 -چرا باید حرام باشه؟ حاج آقا: چون اسلام تاکید به عقلانیت داره، چون باید بدونی چکار داری می‌کنی و موادی که مسکر هستند و عقلانیت رو از بین میبره رو نفی می‌کنه. اسلام میگه استفاده نکن ✋ -چه اشکال داره یه کم آدم عقلشو کنار بذاره؟ بره تو حس و حال؟ بره تو یه عالم دیگه؟ یادش بره کیه؟ کجاست؟ یه ساعتم یه ساعته که از این دنیا و سختی‌هاش رها بشه! یادش بره چقدر قرض و بدبختی داره! 😕 حاج آقا: اشکال داره دیگه! بنظر تو خوبه عقل نباشه و دست به کارهایی بزنی که بعد متوجه بشی و از کرده خودت پشیمون بشی؟ صرفاً برای اینکه فکر می‌کنی چند ساعت از این عالم جدا میشی و بقول بعضی از افرادی که مصرف می‌کنن می خوان درد و غم رو فراموش کنن! خوبه؟ 🤔 -نه خب، ولی اگر بعد از مصرف اشتباهی ازشون سر نزنه چی؟ حاج آقا: کسی که عقل نداره هر کاری ازش سر میزنه. بوده کسی که تو عالم خودش بوده و زنش رو زیر مشت و لگد گرفته و یا بچه‌اش رو تا حد مرگ زده. نمی‌فهمن چیکار می‌کنن 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 1⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیستم: https://eitaa.com/fanose_shab/3498 حاج آقا: کسی که عقل نداره هر کاری ازش سر میزنه. مثلا کسی که تو عالم خودش بوده و زنش رو زیر مشت و لگد گرفته و یا بچه‌اش رو تا حد مرگ زده. نمی‌فهمن چیکار می‌کنن❌ -واقعاً⁉️ حاج آقا: آره، تازه این رو می‌دونستی در بیشتر موارد بعد از استفاده از مشروبات الکلی بجای اینکه فرد شاد و سرحال باشه افسرده‌تر هست❓ حاج آقا: آره، یه سرچ اینترنتی بکن. ببین از نظر روانشناسی و پزشکی چه عوارضی برای این مساله هست. به عنوان نمونه، (این برداشت خودم هست)، یه بررسی کردی درصد خودکشی تو کشورهای اروپایی چقدر بالاست؟ یکی از دلایل این خودکشی‌ها اینه که افراد نمی‌فهمن چیکار می‌کنن، یه دلیل دیگه‌اش اینه که افسردگی دارن که یکی از عوامل این افسردگی همین مشروبات الکلی هست.😔 حاج آقا: حالا با این اوصاف که از مشروبات الکلی گفتم، بنظرت حرام بودنش به نفع آدماست یا حلال بودنش⁉️ مصرفش خوبه یا عدم مصرفش⁉️ کمی سکوت کردم درست می‌گفت 🙄 -خب اگر خیلی مصرف نکنه که عقلش ضایع بشه چی؟ مثلاً تفریحی یه کم بخوره🤔 حاج آقا: باز عوارض داره، میشه در این مورد تحقیق کرد و علم پزشکی در حال حاضر گفته که خوردن مشروبات الکلی باعث چربی کبد و خراب شدن اون میشه و عوارض دیگه‌ای که بد نیست یه تحقیقی کنیم.😊 بخاطر همین قرآن می‌فرماید: يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ ۖ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمَا ۗ -درسته تسلیم🤷‍♂ دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم -حاج آقا سؤال بعدی رو جواب بدید😉 دستی به شانه‌ام زد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت: ساعت چهار هست و الان دیگه باید بریم سراغ کارهامون ان شاءالله فردا😊 مشغول کار شدیم و تا موقع افطار آنقدر سرگرم بودیم که اصلاً گرسنگی و تشنگی را متوجه نمی‌شدم.😌 در حین کار بودم که مادرم و سمیرا را دیدم، داخل یکی از اتاق‌ها با چند تا از خانم‌ها پشت چرخ خیاطی نشسته بودند و مشغول کار بودند و بگو و بخندهایشان براه بود. موقع نماز همه به صف شدیم. هر بار که من نماز می‌خواندم تازه طعم آنچه را که از دست داده بودم را می‌چشیدم و می‌فهمیدم این همه سال چه چیزی را از دست داده‌ام.😔 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 6⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و پنجم: https://eitaa.com/fanose_shab/3566 دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: وقتی گناه ما مانع از استجابت دعای ما میشه، که قطعاً ما خواسته یا ناخواسته گناهانی می‌کنیم😢 این مانع رو ایجاد میشه، میریم سراغ کسانی که می‌دونیم معصوم بودن و نزد خدا آبرو دارن و ازشون کمک می‌خوایم تا دعای ما به اجابت برسه.😊 -خب ما از کجا بدونیم چه کارهایی گناهه⁉️ حاج آقا: آفرین سؤال خوبیه.👌 کتاب گناهان کبیره، نوشته شهید دستغیب رو بخون کتاب خیلی خوبیه ... آخ آخ ساعت 5 شد بسته‌هارو تکمیل نکردیم. پاشو بریم که امشب هم باید بریم برای توزیع، دیر شد.😱 برادرا بیدار بشید که دیر شد اصلاً حواسم نبود و شروع به بیدار کردن اطرافیان کرد. 😴 بعد از اتمام کار بسته‌ها را برای ضدعفونی کامل بردیم مسجد، آنجا یک عده بودن که ماسک و سایر بسته‌های حمایتی را ضدعفونی می‌کردند و بعد با کلی تدابیر نظافت و بهداشت این بسته‌ها را بدست مردم می‌رساندند.👌 روزها به سرعت می‌گذشت و کارها زیاد شده بود و من گاهی از صبح تا نزدیک غروب بیرون از تولیدی مشغول کار بازاریابی بودم. خدارو شکر کارم جور شده بود و مادر و خواهرم هم دست‌مزد خوبی می‌گرفتند. اجاره خانه‌ای که نگران بودیم تأمین شده بود و با خیال راحت پس‌اندازی هم جمع کردیم.😌 شب‌های قدر، چه شب‌های دلنشینی بود سال‌ها بود طعم این شب‌ها را از یاد برده بودم. همه چیز برایم تازگی داشت و دوران کودکی و پدرم برایم تداعی می‌شد. 😢 حاج آقا: حمید جان احساس می‌کنم این شب‌ها جور دیگه‌ای هستی. التماس دعا. مثل اینکه قلب پاک تو بیشتر به خدا وصل شده. ما رو هم دعا کن.📿 -حاجی یه سؤال بپرسم⁉️ حاج آقا: بفرما خیلی وقت بود درگیر بودی و وقت نمی‌شد سؤال بپرسی☺️ -من هنوز 8 سالم تمام نشده بود که پدرم فوت کرد و جلوی چشمانم پدرم رو توی قبر گذاشتند و همون لحظه بود که انگار قلب و ایمان من هم، همان زمان به همراه پدرم خاک شد. از خدا متنفر بودم چون پدرم را از من گرفته بود. هنوز هم بعد این سال‌ها باز میگم چرا خدا پدرم رو از ما گرفت؟😔 حاج آقا: چی شد که پدرت فوت کرد؟ 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 7⃣2⃣ 📌📍| لینک قسمت بیست و ششم: https://eitaa.com/fanose_shab/3576 سرم را پایین انداختم بغض گلویم را فشار میداد. آب دهانم را به زور قورت دادم و گفتم: یکدفعه قلبش ایستاد و تمام😭 اشک به پهنای صورتم از چشمانم فرو می‌ریخت و از اینکه مقابل آقا مسعود گریه می‌کردم خجالت نمی‌کشیدم. 😭 پدرم دنیای من بود و تمام این سال‌ها نبودنش را باور نکرده بودم. سختی‌های بعد از او روز به روز، من را نابود می‌کرد و از درون آزارم می‌داد.😔 حاج آقا: فقط یک چیز می‌توانم بگویم. «کل نفس ذائقه الموت»😔 -یعنی چی⁉️ حاج آقا: همه طعم مرگ رو می‌چشند. فکر نکن ما تو این دنیا ابدی هستیم. همه ما دیر یا زود میریم. 😔 ای کاش تمام این سال‌ها بجای تنفر از خدا، برای پدرت خیرات می‌کردی. 😢 دستِ او از این دنیا کوتاه است و اما تو می‌تونستی به پدرت توی اون دنیا کمک کنی.🌱 از همین امشب نیت کن ثواب کار خیرت به پدرت هم برسه، قرآن‌هایی که توی این ماه می‌خونی ثوابش به پدرت هم برسه، ثابت کن که پدرت رو بخاطر خودش دوست داشتی نه بخاطر خودت.😊 روزها به سرعت می‌گذشت و در اخبار گفته می‌شد که کشورهای اروپایی در وضعیت نامناسبی هستند. مردم به فروشگاه‌ها حمله کرده بودند و دعوای دستمال توالت در این کشورها بالا گرفته بود. 😏 کشورهای غربی ماسک و مواد ضدعفونی یکدیگر را می‌دزدیدند. انگار غارت‌گری قرون وسطی دوباره در غرب شکل گرفته بود. فروشگاهایشان خالی از مواد غذایی و درصد شیوع کرونا بالا بود. این همه اتفاق در غربی که مثلاً متمدن است برایم عجیب بود! 😵 روز عید فطر شد. سوالاتم مانده بود و من از اینکه این ماه چقدر زود تمام شد ناراحت بودم. از حاج آقا مسعود خیلی چیزها یاد گرفته بودم و دنیای من را عوض کرده بود. کشور تقریباً به آرامش رسیده بود و کم کم درصد شیوع کاهش یافته بود. چه روزهای سختی پشت سر گذاشتیم اما خدا را شکر که بالاخره کاهش یافت. ما که بیرون از گود بودیم چقدر اذیت شدیم، کادر درمان کشور چقدر سختی کشیدند و این مدت چقدر سخت بوده که روزانه تعداد زیادی از هم وطنان جلوی چشمانشان فوت می‌کردند و یا خودشان در چه لباس‌هایی چندین ساعت باشند، بخصوص در گرمای تابستان.😷 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 1⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و ام: https://eitaa.com/fanose_shab/3669 داشتم به افرادی که در صف نانوایی بودند نگاه می‌کردم که چشمم به یک پسره افتاد سینه‌اش را بیرون داده بود و ماسک هم نزده بود و با گوشی خودش سرگرم بود.📱 یکدفعه انگار مطلبی دیده بود و توی جو چیزی که خوانده بود با صدای بلند گفت: *یعنی چی دهه محرم⁉️ آخه عرب پرستی تا کی⁉️ حالا که دیگه کرونا هم هست و هیئت و دهه گرفتن چه صیغه‌ایه⁉️ بین جمعیتی که تو صف بودند همهمه شد و مردم هر کسی چیزی می‌گفت. یکی طرفداری می‌کرد و یکی ایراد می‌گرفت و ناراحت شده بود.😠 من بعد از اینکه سعی کردم همه را ساکت کنم... گفتم: برادرِ من، شما هیئت تشریف بیاری کرونا می‌گیری؟! اما الان بدون ماسک اینجا و بدون رعایت فاصله کرونا نمی‌گیری⁉️ همه شروع کردند به خندیدن و ایول گفتن. پسره که دید خیلی ضایع شده گفت: نه دیگه نشد، سینه و بازو رو ببین💪 اشاره کرد به قفسه سینه‌اش و بازوهاشو بالا آورد و ادامه داد: تبر نمیزنه اونوقت یه ویروس کوچیک می‌خواد منو از پا در بیاره⁉️ گفتم: خب پس اگر این بر و بازو رو تبر نمی‌زنه و کرونا بهش کارساز نیست پس توی هیئت هم بهش کارساز نیست نگران چی هستی⁉️ البته داداشِ من، احتیاط شرط عقل هست. شما ماسک رو بزن.😷 فرعون با اون فرعون بودنش یه پشه از پا درآوردش.😉 همه شروع به دست زدن کردند. پسره که دید اوضاع به نفعش نیست از صف خارج شد و به سمت ماشینش رفت.🚶 من که نوبتم شده بود سریع کارت را کشیدم و نان را گرفتم و رفتم به سمت پسره به شانه‌اش زدم و گفتم: داداشم بدون نون نرو بفرما این نون شما، اما ماسک بزن برای سلامتی خودته.😷 در حالی که انگار شرمنده شده بود دستی به شانه‌ام زد و به حالت لوتی‌ها گفت: با وجود اینکه این قد و هیکل ریزه میزه رو داری، زبونت حسابی درازه،😏 مارو با خاک یکسان کردی. 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 4⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و سوم: https://eitaa.com/fanose_shab/3695 شب‌های محرم می‌گذشت و هر شب باشکوه‌تر از شب‌های گذشته... تا اینکه صبح روز ششم محرم حاجی گفت: از امروز کار تعطیل هست. نذری پزون داریم. - حاجی توی این وضعیت کرونا⁉️ خطر نداره⁉️😳 حاج آقا: امسال نذرهامون فرق داره بزرگواران! یه زحمت بکشید ترازو و کیسه‌های پلاستیک و همه چیز آماده اینجا گذاشته شده... حدود 110 بسته جدا، تهیه کنید که قراره به عنوان نذری برای افراد خاص ببریم جدا کنید... و بقیه هم هر تعداد شد آماده کنید که مثل شب‌های گذشته البته با این تفاوت که این شب‌ها بسته‌ها نذری است، بین مردم پخش کنیم.😊 رفتم کنار حاجی و گفتم: حاجی فضولی نباشه❗️ میتونم بپرسم اون 110 نفر خاص کی هست⁉️ حاج آقا: نه نمیتونی بپرسی...😜 آماده شدیم برای مراسم.😞 بعد از اتمام مراسم حاجی من را صدا کرد ... و گفت: حمید جان بعد از اینکه وسایل را جمع کردی تشریف بیار که امشب می‌خوایم نذری ببریم. 😊 سریع وسایل را جمع کردم و ضدعفونی‌ها را انجام دادیم و رفتم تا با حاجی و به همراه ماشین حمل نذری‌ها حرکت کنیم برای پخش نذری.🏃 به یک محله رسیدیم به نظرم محله فقیر نشین یا حداقل کسانی که مشکل مالی داشته باشند، نبود. حاجی که متوجه نگاه متعجب من بود، زیرکانه با چشمانش من را زیر نظر داشت و من مانده بودم سوال کنم یا نه⁉️ می‌ترسیدم مثل صبح من را ضایعم کند. یک چیزی شبیه به کاغذ یا شاید هم کاغذ است که حاجی دست گرفته و در بسته‌ها قرار می‌دهد! گاهی حاجی خیلی مشکوک است. با خودم کلنجار می رفتم که بپرسم یا نه⁉️🤔 حسابی کنجکاو شده بودم و معنی این کارهای حاجی را متوجه نمی‌شدم، سکوت کردم تا ببینم بالاخره چه اتفاقی خواهد افتاد.👀 بالاخره درب یکی از خانه‌ها را زد. 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 6⃣3⃣ 📌📍| لینک قسمت سی و پنجم: https://eitaa.com/fanose_shab/3709 با حاجی که سوار ماشین شدیم .... دیگه طاقت نیاوردم... و پرسیدم: میشه ماجرای این دو تا محله را بگید⁉️ در حالی که لبخند روی لب‌هایش بود گفت: محله اول زرتشتی بودند و محله دوم مسیحی. شاخ در آوردم، زرتشتی و مسیحی⁉️😳 -زرتشتی و مسیحی⁉️😳 چرا برای اونها نذری بردید⁉️ حاج آقا: آقا حمید چی شده داداشِ من؟ اون‌ها هم بندگان خدا هستن.... اتفاقا دیدی؟ همشون پرچم سیاه امام حسین (ع) رو زدن سر در خونه‌هاشون؟ دیدی با چه ذوقی نذری‌ها رو می‌گرفتن؟ هر سال که میاریم برنج‌ها رو و توی طول سال چند تا دونه از برنج نذری توی غذاشون می‌ریزن برای تبرک.😍 -واقعا⁉️ من اصلا فکر نمی ‌کردم این‌ها به امام حسین (ع) اعتقاد داشته باشند. حاج آقا: اتفاقا اعتقاد دارند و خیلی هم به این دهه احترام می‌ذارن 😊 -چه جالب.🤔 از روزی که با شما آشنا شدم هر دفعه یک چیز جدید یاد می‌گیرم و می‌بینم. برام جالب بود که چنین برخوردی از ادیان دیگه ببینم. شب‌های محرم چقدر زود در حال گذر بود و من به این نتیجه رسیدم که چقدر کرونا برای مردم درس بود اگر از این درس‌ها عبرت بگیریم.🙄 شب نهم بود حاج کریم و چند نفر دیگه را دیدم که وارد مجلس روضه شدند و یک گوشه روی صندلی‌ها نشستند. (ع) 📍این داستان جذاب ... ♨️.... ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯
📜| 🎬| قسمت 7⃣3⃣ ❌ 📌📍| لینک قسمت سی و ششم: https://eitaa.com/fanose_shab/3728 پیرمرد نگاهی به حاجی کرد و گفت: این پسرمون نمی‌دونه اینجا محله زرتشتی‌هاست؟ و من زرتشتی هستم؟ بهش نگفتی؟ حاج آقا: راستش نه نگفتم. می خواستم خودش این را بفهمد. 😉 پیرمرد: بگو ببینم چی می‌خواستی به این پسرمون بگی که آوردیش؟ چی می‌خواستی بهش ثابت کنی؟ حاج آقا: این آقا امیر گفت؛ غیر مسلمونا امام حسین (ع) را قبول ندارند. آوردمش تا شما بهش درس بدید. پیرمرد رو کرد به امیر و گفت: مگه میشه کسی امام حسین (ع) رو قبول نداشته باشه؟ ما یکسال صبر می‌کنیم تا این حاج آقا مسعود برامون نذری امام حسین (ع) بیاره دونه‌های برنج رو خشک می‌کنیم و توی این یکسال برای تبرک استفاده می‌کنیم بعد حالا تو میگی قبول نداریم؟ 😳 امیر سرش پایین بود و حرفی نمیزد. حاج آقا از پیرمرد تشکر کرد و بعد از خداحافظی، تعداد دیگری از بسته‌ها را به چند خانه دادند و سوار ماشین شدیم که برگردیم. 🚙 صبح روز نهم بود و سفرهای شمال دوباره به راه افتاده بود جاده‌ها شلوغ شده بود. من هم که از کمپین نه به عزاداری دل پُری داشتم، این متن را نوشتم و با یک عکس از جاده‌ی شلوغ چالوس، در فضای مجازی منتشر کردم: 📲 اگر تعداد کرونایی‌ها زیاد شد و آمار بالا رفت نگویید بخاطر دهه محرم بود؛ شمال خوش بگذره. این تصاویر شلوغی جاده شمال را یادگاری نگه دارید و خدای نکرده بعد از افزایش آمار، روزی سه بار نگاه کنید، برای التیام دردهایتان داروی عبرت آموزی است. روز دهم فرا رسید و ظهر عاشورا مثل هر سال گرم‌تر از هر زمان انگار خورشید در این لحظه به زمین نزدیکتر است و او نیز از غم شهادت امام حسین (ع) درونش آتش می‌گیرد. داشتیم عزاداری می‌کردیم که حاجی نوحه‌خوانی را تمام کرد و با آن صدای ملکوتی‌اش اذان گفت: الله اکبر الله اکبر . . . ✨ بعد از اذان برای اقامه نماز ایستاد، بعضی‌ها گِلِه کردند: چرا نوحه رو تمام کردی نماز رو بعد می‌خوانیم. حاجی بلندگو را بدست گرفت و گفت: برادران و خواهران من، امام حسین (ع) شهید شد تا اسلام تا دین تا نماز را برپا دارد، روا نیست که از نماز اول وقت، آن هم در ظهر عاشورا غافل شویم. حقِ خون حسین (ع) غفلت از نماز اول وقت نیست. ☝️ همه سریع به صف شدند و زیباترین نماز عمرم را تجربه کردم. 😇 یا حسین (ع) تو همای رحمتی هستی که سایه‌ات بر سر همه هست و هرکسی می‌تواند از نور تو بهره‌مند شود. فقط کافی است که بخواهد. لبیک یا حسین (ع) ❤️ (ع) 📍این داستان جذاب ...به رسید. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ اَللّهُــــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــــکَ الفَـــــرَج ╭┅─────────┅╮ 🌺 @fanose_shab ╰┅─────────┅╯