🔰وقتی از انار خون می چکید... 🔻بهارمان پاییز شده بود و عیدمان پر از غم! یک سال بیشتر بود که اخبار جنگ را پیگیر بودیم و در غم پرپر شدن جوانان این مملکت می سوختیم.🥀 صدام لعنتی هم امان نمی‌داد... یا می‌کوبید یا می‌گرفت... جبهه ها از یک طرف ، منافقین داخلی هم از طرف دیگر...😔 فضای حاکم بر زندگیمان شده بود استرس و اضطراب! 🔻گفتیم نوروز ۶۱ همه خانواده رو جمع کنیم و آشی بپزیم تا حال و هوایمان عوض شود. در حال تدارک مراسم عید بودیم که گفتند برای جبهه درخواست نیرو دادند و بچه ها هم تصمیم گرفتند بروند..! 🔻دلهره گرفتم... برای ماندنشان با آنها حرف زدم... اما آنها تصمیمشان قطعی بود! وقتی دیدم که برای رفتن عزمشان جزم است، با حالت التماس گفتم لااقل عید را باشید و بعد بروید... قرار شده همه فامیل دور هم جمع بشیم... آش عید رو که خوردید خودم بدرقتون می‌کنم! 🔻با حالتی برگشتند و گفتند: "مگه تا وقتی جنگه و صدام حمله می کنه و بچه های مردم زیر گلوله هستند، عید معنی پیدا می‌کنه؟؟!" انگار زبانم قفل شد! نتونستم جلوشون رو بگیرم... 🔻دو نفری رفتند و من چند روز بعد خوابی عجیب دیدم...! 💠 ادامه دارد... 🔹🔶 فـانــوس‌هـا 🔶🔹 🌐 @fanusha_channel 🌹نـسـأل الله مـنـازل ال‍ـشـهـداء🌹