🌹سلام همراه عزیز🌹
🔰 میگم #خاطره از شهدای احمدآباد داری برامون بفرستی؟!🤔
🔹 میدونید که قسمت خاطرات شهدای فانوسها، دست شما همراهان و رزمندگان عزیز رو میبوسه؟!☺️
این خاطرات برای آیندگان باید ثبت بشه...
✨راستی! خاطراتتون تو کانال و سایت هم منتشر میشه😍
منتظر خاطرات ناب شما از شهدای شهر احمدآباد هستیم.
💠 لطفاً خاطرات خود را به آی دی @fanusha ارسال کنید.🙏
#کار_شهدا
#همکاری_مجاهدانه
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹
#خاطره
🔻فیض الله را میگفت!
از بستگان شهید شنیده بود...
روایتی از مردانگی یک شهید بزرگوار!
🔸میگفت خیلی ها به #فیض_الله اعتراض می کردند و حتی شاید بعضی به تندی...
اما او کار خودش را انجام میداد...
🔸مرام ومردانگی فیض الله حرف نداشت...
او #سقا شده بود!
اما نه برای رزمندگان!!!
او برای اسرای عراقی که به دست ایرانی ها افتاده بودند سقا شده بود❗️
🔸 بعضی ها می گفتند آنها بعثی هستند و قاتل...!
اما او میدانست مرام نبوی و علوی مدارای با اسیران است...!
اعتراضات فایده ای نداشت؛ او کار خودش را انجام میداد...
🔸 او سقا شده بود...
🔰شنیده ای از یکی از بستگان نزدیک شهید فیض الله سیفی احمدآبادی
#ارسالی_اعضای_کانال_فانوسها
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹
#خاطره
🔹 یادش بخیر...
۹ آذر ۶۵ را به یاد می آورم...
🔸 همان روز که قرار بود همراه با سپاه یکصد هزار نفری حضرت محمد رسولالله ص به جبهه اعزام شویم...
ابتدا به یزد رفتیم.
من و حسین رفاقت دیرینهای داشتیم، و باهم بودیم...
🔹 رزمندگان سپاه حضرت محمد ص را از کل کشور ابتدا به تهران می بردند و از آنجا اعزام میشدیم.
در میانه راه ما را به جمکران بردند...
حال و هوای عجیبی بود...
🔸 قرار شد نماز حضرت صاحب الزمان عج را بخوانیم، شروع کردیم طبق دستور خواندن اما خیلی ها اذکار نماز را قاطی می کردند...
ولی حسین نمازش را صحیح و کامل به جا آورد...
🔹 و بعد از نماز دستش را به دعا بلند کرد و چنان دعا مینمود که گویی عرش را به نظاره نشسته بود...
حالش با بقیه فرق داشت!
می شد حدس زد که شهید می شود...
🔸 بله! ما آنجا قبل از شهادت، شهدا را می شناختیم...
🔰 خاطرهای از آقای هانی حسنی جانباز کربلای ۵ و دوست و همراه شهید حسین محمدی احمدآبادی
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹
#خاطره
🔸میگفت خلیل وقتی از مدرسه به خونه بر میگشت انگار نه انگار که از صبح سر کلاس بوده و خسته است.
🔹همچین که میرسید خونه غذای منو می آورد سر زمین، خیلی پسر خوش اخلاق و خوبی بود.
🔸همیشه هر کاری ازش می خواستیم انجام میداد اصلا بهانه گیرو تنبل نبود.
🔰 از زبان پدر شهید خلیل عابدی احمدآبادی که ایشونم چند سالیست فوت کردن و به پسر شهیدشون پیوستن
🌺 روحشون شاد 🌺
#ارسالیازاعضایکانال
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹
#خاطره
#قسمت_اول
🔰وقتی از انار خون می چکید...
🔻بهارمان پاییز شده بود و عیدمان پر از غم!
یک سال بیشتر بود که اخبار جنگ را پیگیر بودیم و در غم پرپر شدن جوانان این مملکت می سوختیم.🥀
صدام لعنتی هم امان نمیداد... یا میکوبید یا میگرفت...
جبهه ها از یک طرف ، منافقین داخلی هم از طرف دیگر...😔
فضای حاکم بر زندگیمان شده بود استرس و اضطراب!
🔻گفتیم نوروز ۶۱ همه خانواده رو جمع کنیم و آشی بپزیم تا حال و هوایمان عوض شود.
در حال تدارک مراسم عید بودیم که گفتند برای جبهه درخواست نیرو دادند و بچه ها هم تصمیم گرفتند بروند..!
🔻دلهره گرفتم...
برای ماندنشان با آنها حرف زدم... اما آنها تصمیمشان قطعی بود!
وقتی دیدم که برای رفتن عزمشان جزم است، با حالت التماس گفتم لااقل عید را باشید و بعد بروید... قرار شده همه فامیل دور هم جمع بشیم... آش عید رو که خوردید خودم بدرقتون میکنم!
🔻با حالتی برگشتند و گفتند: "مگه تا وقتی جنگه و صدام حمله می کنه و بچه های مردم زیر گلوله هستند، عید معنی پیدا میکنه؟؟!"
انگار زبانم قفل شد!
نتونستم جلوشون رو بگیرم...
🔻دو نفری رفتند و من چند روز بعد خوابی عجیب دیدم...!
💠 ادامه دارد...
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹
🌷 فانوسها 🌷
#خاطره #قسمت_اول 🔰وقتی از انار خون می چکید... 🔻بهارمان پاییز شده بود و عیدمان پر از غم! یک سال بیش
#خاطره
#قسمت_دوم
🔺حیاط خانه ما باغ بزرگ و سرسبزی بود، خیلی زیبا...
زیبا تر از هرچی فکر میکنی!
درختان سرسبز و بزرگ،
زمین پر از سبزه و گل کاری شده...
و آسمانی آبی و زیبا که از لابلای برگ درختان پیدا بود.
🔺وارد حیاط شدم؛ انگار کسی از وسط باغ من رو صدا میزد!
دنبال صدا رفتم
چشمم که به بچه افتاد قند توی دلم آب شد...
با خوشحالی پرسیدم: شما کی اومدید که ما نفهمیدیم؟!
خوش اومدید😍
حالا چرا اون بالا؟!
🔺رفته بودند روی درخت انار وسط باغ...
خوب که دقت کردم دیدم انگار از درخت چیزی روی زمین میچکد!
جلو تر رفتم...
نگاهم به صورت بچه ها بود که به من لبخند میزدند و دلم نمیومد جای دیگه ای رو نگاه کنم!
انگار بعداز جبهه خیلی زیبا تر شده بودند!
وقتی به درخت رسیدم با تعجب دیدم: مثل باران از انارها خون میچکد...!
🔺از خواب پریدم...!
دلم شور زد!
حال عجیبی داشتم...
میخواستم دادبزنم و گریه کنم...
حدود بیست روز یا بیشتر از رفتنشان میگذشت!
دلهره امانم نداد..
در اولین فرصت آماده شدم و رفتم به سمت خونه خواهرم.
او بیشتر حالم رو میفهمید!
هرچی باشه #احمد من و #محمدعلی او با هم رفته بودند جبهه!
قصه خواب من رو که شنید دل او هم آتش گرفت.
گفتم: فکر کنم بچه های ماهم شهید شدند!😭
🔺قرار شد کسی فعلا از خواب چیزی نفهمه!
شایدم میخواستم به خودم تلقین کنم اتفاقی نیفتاده!
اما هروقت صدای در خونه میومد انگار منتظر خبر شهادت بودم.
صدای در خونه دوباره دلم رو آشوب کرد!
#حاجیمحمود رفت پشت در!
با تعارفاتی که میکرد فهمیدم #حاجشیخحسیناسلامی اومده و داره با حاجی حرف میزنه!
دل تو دلم نبود...
🔺در خونه بسته شد بعد از لحظه ای حاجیمحمود با چشم خیس اومد تو...
او فقط به من نگاه کرد و من کل ماجرا رو فهمیدم...😭😭
چادرم رو پوشیدم و بدو بدو رفتم خونه خواهرم...
اونجا یه دل سیر گریه کردیم و یاد شهدای کربلا...!😭
🔺ما وقتی که از انار خون میچکید... ماجرا رو فهمیده بودیم!!!
🔰اقتباسی از گفته های مادر شهیدان محمودی در مورد شهید احمد محمودی و محمدعلی احمدیان (اولین شهدای احمدآباد)
🔅ارسالی از برادرزاده شهید حسین محمدی احمدآبادی
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹
#خاطره
🔰 از مادرش شنیدم:
🔸 میگفت: داغ خلیل، خیلی اذیتم میکرد و هیچ جوری آروم نمیشدم!
🔹 تا اینکه خلیل رو تو خواب دیدم؛
دیدم یه جای سر سبز و پر از درخته و روی هر درخت یک شهید خوابیده و از زخمش خون میاد!
🔸 خلیل رو دیدم که ی پارچه سفید دستشه...
گفتم: خلیل! اینجا چکار میکنی؟! گفت: من اینجا شهدا رو پانسمان میکنم! ( یا پانسمانشونو عوض میکنم دقیق یادم نیست)
🔹اینو که گفت من از خواب بیدار شدم و انگار دلم آرام گرفت.
🔸 روحشون شاد ایشونم چند سالیست که به پسر شهیدش پیوسته
#ارسالیازاعضایکانال
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹