🌷 فانوسها 🌷
#خاطره #قسمت_اول 🔰وقتی از انار خون می چکید... 🔻بهارمان پاییز شده بود و عیدمان پر از غم! یک سال بیش
#خاطره
#قسمت_دوم
🔺حیاط خانه ما باغ بزرگ و سرسبزی بود، خیلی زیبا...
زیبا تر از هرچی فکر میکنی!
درختان سرسبز و بزرگ،
زمین پر از سبزه و گل کاری شده...
و آسمانی آبی و زیبا که از لابلای برگ درختان پیدا بود.
🔺وارد حیاط شدم؛ انگار کسی از وسط باغ من رو صدا میزد!
دنبال صدا رفتم
چشمم که به بچه افتاد قند توی دلم آب شد...
با خوشحالی پرسیدم: شما کی اومدید که ما نفهمیدیم؟!
خوش اومدید😍
حالا چرا اون بالا؟!
🔺رفته بودند روی درخت انار وسط باغ...
خوب که دقت کردم دیدم انگار از درخت چیزی روی زمین میچکد!
جلو تر رفتم...
نگاهم به صورت بچه ها بود که به من لبخند میزدند و دلم نمیومد جای دیگه ای رو نگاه کنم!
انگار بعداز جبهه خیلی زیبا تر شده بودند!
وقتی به درخت رسیدم با تعجب دیدم: مثل باران از انارها خون میچکد...!
🔺از خواب پریدم...!
دلم شور زد!
حال عجیبی داشتم...
میخواستم دادبزنم و گریه کنم...
حدود بیست روز یا بیشتر از رفتنشان میگذشت!
دلهره امانم نداد..
در اولین فرصت آماده شدم و رفتم به سمت خونه خواهرم.
او بیشتر حالم رو میفهمید!
هرچی باشه #احمد من و #محمدعلی او با هم رفته بودند جبهه!
قصه خواب من رو که شنید دل او هم آتش گرفت.
گفتم: فکر کنم بچه های ماهم شهید شدند!😭
🔺قرار شد کسی فعلا از خواب چیزی نفهمه!
شایدم میخواستم به خودم تلقین کنم اتفاقی نیفتاده!
اما هروقت صدای در خونه میومد انگار منتظر خبر شهادت بودم.
صدای در خونه دوباره دلم رو آشوب کرد!
#حاجیمحمود رفت پشت در!
با تعارفاتی که میکرد فهمیدم #حاجشیخحسیناسلامی اومده و داره با حاجی حرف میزنه!
دل تو دلم نبود...
🔺در خونه بسته شد بعد از لحظه ای حاجیمحمود با چشم خیس اومد تو...
او فقط به من نگاه کرد و من کل ماجرا رو فهمیدم...😭😭
چادرم رو پوشیدم و بدو بدو رفتم خونه خواهرم...
اونجا یه دل سیر گریه کردیم و یاد شهدای کربلا...!😭
🔺ما وقتی که از انار خون میچکید... ماجرا رو فهمیده بودیم!!!
🔰اقتباسی از گفته های مادر شهیدان محمودی در مورد شهید احمد محمودی و محمدعلی احمدیان (اولین شهدای احمدآباد)
🔅ارسالی از برادرزاده شهید حسین محمدی احمدآبادی
🔹🔶 فـانــوسهـا 🔶🔹
🌐 @fanusha_channel
🌹نـسـأل الله مـنـازل الـشـهـداء🌹