◽️ساعت حدودا یک شده بود. برای خرید نهار به خیابان رفتیم. خیابان خلوت بود و همه مغازه‌ها بسته. بالاخره یه نانوایی پیدا کردیم. داخل نانوایی، سلام گرم نانوا روحم را جلا داد. نان خواستم. با ناراحتی جواب داد ۴ یا ۵ تا کارِت رو راه میندازه؟ ◽️من با خنده جواب دادم نه خیلی بیشتر از این‌ها میخوام و برگشتم تا اومدم سوار ماشین بشم، یکی از دوستان گفت برگرد بپرس که آیا نانوایی دیگری این اطراف هست؟ ◽️وارد نانوایی شدم. تا خواستم سؤالم را بپرسم، گفت اهل کجایی انگار فهمیده بود که ابرکوهی نیستم. گفتم قم. وقتی جوابم را شنید، با تعجب گفت قم! گفتم بله. گفت پس قطعا مهمان فرج‌نژاد هستید (منظورش استاد بود) گفتم اگر لایق باشیم. گفت پس نان برای شما داریم. نمیدانم چطور و از کجا ولی ۳۰ تا نون برای‌مان جور کرد. ◽️بعد از گرفتن نان آمدم تا پول نان رو بهش بدم. با لهجه شیرین یزدی گفت برو داداش، آقای فرج‌نژاد (منظورش استاد بود) گردن ما خیلی حق داره. خیلی اصرار کردم ولی اصلا اعتنا نکرد و پول رو نگرفت. 🆔 eitaa.com/farajnezhad110 🆔 rubika.ir/faraj_nejad 🆔 wekhed.ir/Faraj_Nejad