ظهر با عجله بعد از چند ساعت جلسه پلهها را طی میکرد، صدایش کردم دکتر تمام شد، از نظر من کار تقریبا نهاییست، بیا چند دقیقه پیشنهادها، راهبردها و راهکارها را ببین... مسیرش را تغییر داد و گفت بریم... خستگی چهرهاش توجهام را جلب کرد، در دلم پشیمان شدم و خجالت کشیدم، خیلی خسته بود، گفتم حاج حسین بمونه بعدا...کلامم را قطع کرد و جوابم داد: «نه حاجی..فردا دیره؛ بریم...»
وارد اتاق شدیم، در دلم گفتم زود تورق میکنم و عبور میکنم، خسته است...
فایل را باز کردم و ورق زدیم، پیشنهادها را که دید چهرهاش شکفت، انگار از به ثمر رسیدن راهبریش انرژی دوباره گرفت، شور و شعفی که در چشمانش فریاد میزد برایم جذاب بود...با حرارت و جذابیت منحصربه فردش شروع به ترسیم صحنه کرد...سعی داشت متوجهم کند که چقدر این کار با اهمیت است، در بین متن چند اشکال را گوشزد کرد و گفت از من یادگاری...دو نکته یادم داد... توصیه کرد بازهم زمان بگذارم و دوباره بازخوانی کنم...و ایرادات را بر طرف کنم...فلشش را داد و با لهجه شیرین یزدیش گفت: «حاجی من اینو میبرم ولی بازم روش کار کن، نزار نقص داشته باشه.»
گفتم چشم، گفت میری عرفه ما رو هم دعا کن، من باید فعلا بمونم... در ذهنم گذشت ثواب عرفه رو حاضرم با ثواب جلسه علمی شما عوض کنم...
ظهر بود، گروه را باز کردم، نوار مشکی کنار عکسش... یا حسین بن علی... یا فاطمه زهرا.... باورم نمیشود... او رفت... مرد خستگیناپذیر... چشمانش...لبخندش... صدایش در سرم میچرخد: نه حاجی فردا دیره...
#فرج_نژاد
#ایستاده_در_خط_مقدم
#استاد_صبر
#انقلابي
#بی_ادعا
@farajnezhad110