آینههای دلتنگ
گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید
مشت بر دیوار میزد؛ چنگ بر در میکشید
آیههای آینه دیشب چه غمگین وحی شد
تکههای قلب خود را روی دفتر میکشید
کاش مثل دیگران در قابی از مهتاب بود
کاش با رنگ و قلم، طرحی پر از زر میکشید
قلب او وقتی شکست از درد صد آیینه شد
آینه در آینه، آهِ مکرر میکشید
چشمِ خود را بست تا اینبار عاشقتر شود
بین رویایش تو را از شعر بهتر میکشید
آینه بود و نشد او خاک پای زائران
او همیشه حسرتِ آغوش مرمر میکشید
جای او مابین کاشیهای گوهرشاد بود
گوشهی قابِ فلز، انگار خنجر میکشید
آن همه آیینه در صحن تو پرپر میزدند
کاش او همگوشهای نقش کبوتر میکشید
یادش آمد صاحبش را با لباس خاکیاش
او که از قلبِ حرم تا جبهه معبر میکشید
آینه بود او ولی دور از حریمت شیشه شد
گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید
شعر از: زهرا رجبی (
#ضاقَصَدری )
پ.ن۱: شعر متعلق به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۶ میباشد.
پ.ن۲: هرچند خیلی ناچیزه اما لطف کرده کپی نفرمایید لطفا:)