-فٰارِج⁴¹⁷!
_
بسمِ خدای تو!
که آفرید تو را تا چون منی، هرچند خُرد، هرچند کوچک، هرچند گنهکار، عاشقت گردم:)!
معشوق من..!
که تو معشوقی و منم عاشق، که تو شیرینی و منم فرهاد، که تو لیلایی و منم مجنون!
دلبر من..!
که دل را بردهای و سُکنایَش دادهای در کربلا،
و کربلا که قسم به لا یُمکِن الفِرار از عشق؛ که تو ممکنترین عشقی و نتْوان گریخت از عشقِ تو که شیرینترین عشق است عشق ورزیدن به تو.
و قسم به اشک؛ که تو دلیل اشکهای منی و این اشکهاست نشانِ مسلمانیام!
و قسم به حَلَّت بِفِنائِک؛ که من سرمه ی چشم میکنم خاک کف پایت را، که مراد من است فدا شدن در مکتب تو.
و قسم به، لَقَد عَظُمَتِ الرَّزیَه؛ که عظیم است غمت، که غم عشق است غمت، که مُریدم به غمت!
قسم به، بِاَبی انتَ و اُمّی
که تو خیلی زحمت ما را کشیدهای.
و من...!
که در پسِ هیاهوی زمین و زمان در هوای تو نَفَس میکشم، و آمال من رسیدن به حریم توست.
مولای من! من در بینِ عشقهای رنگارنگ و تکراری عاشق تو شدهام، و فریاد میزنم که مجنون توام!
یک شعله ز قهر تو بود نار جهنم...
#عزیزِعراقیِمن
#ضاقَصَدری
-فٰارِج⁴¹⁷!
-دریای تشنه تصور کن که دریایی سراسر تشنگی باشد و یا ماهی که زخمی است در تابندگی باشد تصور کن که عا
میتوانی به نگاهی تو مسیحا بخری
یا به یک خندهی خود حضرتِموسی بخری
خیلِ عشاق همه منتظرند اقا جان
که بیایی همه را درهم و یکجا بخری
عاشقی آمده اینجا به تماشای رخت
سر بازار نشستهست که او را بخری
گرچه سرتاسرِ او صد ضررِمحتمل است
تو ضرر میکنی یک نوکر رسوا بخری؟!
کاش میشد که وصال تو به او هم بدهند
بین عشاق یکی عاشق تنها بخری
و رسیدهست غم تو به دل نوکرها
تا که محشر همه را، زشت و چه زیبا بخری
خنجر کهنه و کندی که خریدی میگفت:
میشود آبروی رفتهام آقا بخری؟!...
۱۴۰۳/۵/۷
شعر از: زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
هرچند ناچیژه اما شما لطف فرموده کپی نفرمایید.
-فٰارِج⁴¹⁷!
میتوانی به نگاهی تو مسیحا بخری یا به یک خندهی خود حضرتِموسی بخری خیلِ عشاق همه منتظرند اقا جان که
شراب و باده حرام است چون که در این دین
مریدِ حیدرِ کرار، مستِ عشقِ علیست...
#بداههیشبونه
#ضاقَصَدری
-فٰارِج⁴¹⁷!
میتوانی به نگاهی تو مسیحا بخری یا به یک خندهی خود حضرتِموسی بخری خیلِ عشاق همه منتظرند اقا جان که
دار..
پیکرت بر دار چون خورشید بر بالای دار
میکنی افشا قیامت را تو با آوای دار
دار اما میدود سوی تو ای فضل خدا
در بَرَت خندیده او گویی تویی بابای دار
مثل یک شاهی که بر دوش غلامش میرود
میروی سوی خدا بر دوش دار آقای دار
یا که مثل ثروتی در دست یک اهل خِرَد
میکنی انفاق جانت را تو ای دارای دار
از خراسان تا بلوچستان و شیراز کهن
اهل عشقی، میدوی از فارس تا جلفای دار
گفتهای تاریخ را از اولش تا آخرش
لحظهای بنشین بگویم قصهی مولای دار
میثمِ تمار را، آن یکّه یارِ یار را
او که عمری خورده است از نخل خود خرمای دار
تا رسیدم بر ردیف دار، دیدم لحظهای
حنجرش صفها شکسته تا رسیده پای دار..
شعر از زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
-آقای حاجی شیخ فضل الله!
علیرغم اینکه باید زودتر از اینها عرض ارادت میکردیم ولی فقط ۵۲ دقیقه از یازده مرداد گذشته، فلذا قبول عذر بفرمایید، حلالمان کنید و این مرقومهی مفلسانه را از یک طبع شعر الکن و معیوب بپذیرید
سالروز شهادتتون مبارک.
شعر متعلق به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱ میباشد.
-فٰارِج⁴¹⁷!
دار.. پیکرت بر دار چون خورشید بر بالای دار میکنی افشا قیامت را تو با آوای دار دار اما میدود سوی
آینههای دلتنگ
گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید
مشت بر دیوار میزد؛ چنگ بر در میکشید
آیههای آینه دیشب چه غمگین وحی شد
تکههای قلب خود را روی دفتر میکشید
کاش مثل دیگران در قابی از مهتاب بود
کاش با رنگ و قلم، طرحی پر از زر میکشید
قلب او وقتی شکست از درد صد آیینه شد
آینه در آینه، آهِ مکرر میکشید
چشمِ خود را بست تا اینبار عاشقتر شود
بین رویایش تو را از شعر بهتر میکشید
آینه بود و نشد او خاک پای زائران
او همیشه حسرتِ آغوش مرمر میکشید
جای او مابین کاشیهای گوهرشاد بود
گوشهی قابِ فلز، انگار خنجر میکشید
آن همه آیینه در صحن تو پرپر میزدند
کاش او همگوشهای نقش کبوتر میکشید
یادش آمد صاحبش را با لباس خاکیاش
او که از قلبِ حرم تا جبهه معبر میکشید
آینه بود او ولی دور از حریمت شیشه شد
گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید
شعر از: زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
پ.ن۱: شعر متعلق به تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۶ میباشد.
پ.ن۲: هرچند خیلی ناچیزه اما لطف کرده کپی نفرمایید لطفا:)
-فٰارِج⁴¹⁷!
آینههای دلتنگ گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید مشت بر دیوار میزد؛ چنگ بر در میکشید آیهها
عینِ عبورِ تو دریده شعرهایم را
بنشین کنار هم بچین امشب هجایم را
اکنون تو هم شاعر شدی؛ به به عجب شعری!
هرچند نشنیدی تو هرگز مرحبایم را
#بداهه و این حرفا
#ضاقَصَدری
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
میتوانی به نگاهی تو مسیحا بخری
یا به یک خندهی خود حضرتِموسی بخری
خیلِ عشاق همه منتظرند اقا جان
که بیایی همه را درهم و یکجا بخری
عاشقی آمده اینجا به تماشای رخت
سر بازار نشستهست که او را بخری
گرچه سرتاسرِ او صد ضررِمحتمل است
تو ضرر میکنی یک نوکر رسوا بخری؟!
کاش میشد که وصال تو به او هم بدهند
بین عشاق یکی عاشق تنها بخری
و رسیدهست غم تو به دل نوکرها
تا که محشر همه را، زشت و چه زیبا بخری
خنجر کهنه و کندی که خریدی میگفت:
میشود آبروی رفتهام آقا بخری؟!...
۱۴۰۳/۵/۷
شعر از: زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
هرچند ناچیژه اما شما لطف فرموده کپی نفرمایید.
-فٰارِج⁴¹⁷!
آینههای دلتنگ گوشهای افتاده بود و جیوه را سر میکشید مشت بر دیوار میزد؛ چنگ بر در میکشید آیهها
بانی احساس
مادری باز هم شب جمعه، خسته آمد برای مهمانی
رطب تازه با خود آورده، با کمی چای و تکه نانی
فاتحه خواند و نم نم باران از دو چشمان خسته اش بارید
گریه میکرد بر مزار شما، قطره قطره گلاب میپاشید
بر مزار چهارتای شما از مدینه شقایق آوردهست
دو سه تا هم محمدی و کمی قلب خسته که از غم آکندهست
با نگاهی به قبر آنورتر که کمی خاکی و گلی شده بود
گفت مادر تو هم که تنهایی، مثل فرزند من شدی مفقود؟!
مثل عثمان من جوان هستی، به گمانم که قد تو رعناست
مثل او عطر کربلا داری، مثل او خندهی تو هم زیباست...
ای بمیرم برای مادر تو، در کجا او به گریه مشغول است
یا به دست کدام دلتنگی، یا کدامین فراق مقتول است
گفت نام تو را نمیدانم، سنت اما شبیه جعفر من
نوزده ساله هستی ای مادر، به فدای تو جان من سر من
بر مزار کناریاش زل زد، اشک از چشمهای او غلتید
گفت ای کاش ماجرای تو را، مادر پیر تو نمیفهمید
با رجزهای حیدری رفتی، تو به میدان شبیه عبدالله؟!
یا علی گفتی و فدا شدهای، با سر و جان شبیه عبدالله...
ناگهان او سکوت کرد و گریست با صدای بلند و با هق هق
روی پای خودش زد و گفتا: تو هم انگار بودهای عاشق
بوی عباس میدهی مادر، نکند تیر آرزوی تو را...
نکند یک عمود بر سر تو... نکند نیزهای گلوی تو را...
من شنیدم که دست تو مانده، در میان شلمچه جا انگار
مثل عباس من کنار فرات مادرت را زدی صدا انگار
گفت: ای من فدایتان بشوم، نام روی مزارتان پس کو؟!
نه پلاکی نه یک نشان دارید، خنده های بهارتان پس کو
روضه خواند و گریست این مادر در کنار مزار گمنامان
این شهیدان که آمدند از نور، از کمیل و شلمچه، آبادان
شب جمعه همیشه میآید، او که بانی هر چه احساس است
بر مزار تمام گمنامان، ننه امالبنینِ عباس است...
شعر از: زهرا رجبی (#ضاقصدری)
-فٰارِج⁴¹⁷!
بانی احساس مادری باز هم شب جمعه، خسته آمد برای مهمانی رطب تازه با خود آورده، با کمی چای و تکه نانی
-حضرت دریا
از آداب زیارت دوست دارم من تماشا را
همان وقتی که میبوسد کویر تشنه دریارا
نخستین اشکهایی که فقط از شوق میجوشد
و عطر یک بغل عشقی که پر کردهست صحرا را
ولی این بار با چشمان بسته زائرم انگار
خیال دیدن صحن تو زیبا کرده رویا را
و باران قطره قطره شکر میگوید خدایش را
که لایق میشود گاهی ببوسد پای لیلا را
جهان ممکنات و فرش و حتی جنت الاعلی
همه آموختند از تو تولیٰ را تبریٰ را
خدارا شکر باب القبله خلوت میشود گاهی
برای یک سلامی که ببوسد روی مولا را
پر از تشویشم اما دل به قال الباقرت گرم است
تو حتی زنده کردی با نگاه خود مسیحا را
و اکنون در خیالم زل زدم بر گنبدت آقا
از آداب زیارت دوست دارم من تماشا را:)
۱۴۰۳/۳/۲۵
شعر از: زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری ) .
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
نشاندهام به دلم درد و داغ هجران را
شبیه شب شدهام میدرم گریبان را
هجا هجای دلم سمت آسمان بارید
بریده شعر من امشب گلوی باران را
رعیتم ولی آقا گلایه هم دارم
از این فراق و جدایی که برده سامان را
برای اینکه بنوشم شراب انگورت
ببین که پس زدهام دست می گساران را
پ.ن: فعلا این غزلوارهی الکن رو داشته باشید تا ببینیم با «محرابِعاشق» چیکار میتونیم بکنید...
پ.ن۲: کپی نفرمایید لطفا
شعر از زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
محراب عاشق
کاشی به کاشی عشق را لاجرعه مینوشید
صدها غزل در قلب او از شوق میرویید
محراب در عمق زمین بالاتر از بالا
از آسمان هم آسمانتر بود بیتردید
حیدر میآمد کاشی قلبش جلا مییافت
حیدر میآمد ناگهان محراب میخندید
مردم! اگر مهمانتان هر شب علی باشد
این حال محراب غزل را خوب میفهمید
محراب میداند فقط، شبها علی تا صبح
از ملک ری تا مکه را میداد، میبخشید
هل یرحم المرزوق الّا رازق او میخواند
رزق از زمین و آسمان بر شهر میبارید
باران دخیل التماسش را به چشمش بست
وقتی که اشک از گوشهی چشم علی غلطید
*
-بارانیام حال دلم اصلا به سامان نیست
بر من بتاب امشب کمی یا ایها الخورشید....
پ.ن۱: خیلی تلاش کردم ولی اونی که میخواستم نشد، خب الکن و لالم نباید از خودم توقع بیجا داشته باشم...
شعر از: زهرا رجبی ( #ضاقَصَدری )
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
عریضه نامهی دُیُّم
عریضه نامهای نوشتهایم با اشک دیده، چشم داریم برسد به محضر عزیزِحضرتِ قلب -روحی
فداه-
طبیبِ دردهای پنهان.
یا رزاق رخصت؛ اما بعد
مولی الموحدین، عرض سلام خدمت محضر همایونیتان که جز شما هیچ کس لایق جلوس بر تخت
پادشاهی این عالم نیست، و هیچ کس لایق امیرِ مومنان بودن نیست و هرکس لاف بزند دروغگوست و
لعنت باد بر کسانی که خود را امیرِ مومنان خواندند، هرچند کمتر از آن بودند که
حتی غلامِ کنیزانتان باشند!
قربان قدوم جواهرآسایتان شوم، امروز اگر از فیض و سعادت آستانبوسی محروم ماندم، علت آن شد که تبی جانکاه به جانِ نفسِ ضعیفم عارض شده، و هرشب از شدت دردِ فراق بر احوالِ خود باریدم که باریدن هم داشت این احوال آشفته...
تصدقتان! پیشتر هم عرض کردم که نعمت تشیع از سر ما هم زیاد است، همینکه ما را لایق دانستید خانهزادتان باشیم ما را بس، پس گلهای نیست از این دوری و جدایی!
دورتان بگردم، همه میدانیم هرگاه در این شهر و دیار کسی دو روز ناخوش شد و نتوانست عرض
خود را به محضرِ مبارک ولی نعمت خود - ارواحنا فداک - حواله بدارد، لیکن شما خوب خبر دارید از
حال و قلب و دردش، و خوب دوا میکنید درد دلش را، و این جز از دستانِ مبارکِ شما برنمیآیدکه یا للعجب؛ به قول شهریار نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت!
خدای حی لا یموت شاهد است ما جز شما کس نداریم در این عالم خاکی که درد دل را نگفته بداند و
درمانش کند، این جز از اهل جود و کرم برنمیآید!
اما غرض از کتابت این عریضهنامهی عاجزانه؛ فرموده بودید من یمت یرنی، زان روز خانه
زادتان دربهدر به دنبال تماشای قد و قامت قیامتِ شماست که قیامت میکند این قد و قامت!
عجالتاً شبی، میانِ رویایی، دیداری نصیبمان کنید، هرچند میدانیم این فریضه به گردن ماست که مُشَرف شویم به محضر مبارکتان، اما شما خوب میدانید حال و روز نفسمان آشفته است و نمیدانیم لایق دیدار روی مبارکتان هستیم یا نه، که درد همینجاست..
خوشا به حال بچه ترسایی که شما را پدر خواند و هر شب
در آغوشتان خفت و نانی را خورد که مادر سادات با دستان پینه بسته اش پخته بود؛
اما آسدعلی! غبطهای نمیخوریم به حالش چرا که ما شما را پدر میخوانیم و شما چون پدری مهربان
سالهاست سایهتان بر سرمان مستدام است؛ حکماً پدر اینگونه لطف و کرم بر فرزندش ندارد که شما دارید بر
شیعیانتان!
نامه بطول کشیده شد، چشمانتان آزرده گشت.
ملالی نیست جز همان دلتنگیِ سابق:)
۱۸ شهرِ رمضانالکریم ۱۴۴۵ قمری.
ضاقَصدری
«مراسلاتِ قلب، الی حبیب النجف»
نوشتۀ #ضاقَصَدری