رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_هفدهم مزد خون #بر_اساس_واقعیت لبخندی زدم و گفتم: بیا حاجی اینم قیافه‌ی خوب! ولی خدایش ک
مزد خون کمی متعجب نگاهم کرد و گفت: مرتضی داری جدی میگی!!!! قاطع گفتم: کاملاً!!!! فاطمه ساکت شد، یک سکوت ممتد... بیست دقیقه‌ای با همین سکوت گذشت و من طی مدت با خودم هزار جور فکر و خیال می‌کردم که یک‌دفعه فاطمه بلند شد و بی‌مقدمه گفت: من یه سر میرم داخل حرم، ضریح رو زیارت کنم، برمی‌گردم... اصلا نتونستم از حالت چهره‌اش بفهمم الان با قم زندگی کردنمون موافقه یا مخالف!!! یک ساعتی گذشت و خبری ازش نشد! تماس گرفتم با گوشی همراهش همون زنگ اول جواب داد، گفتم: کجایی خانم؟! صداش خیلی گرفته بود... گفت: ببخشید طول کشید تا ده دقیقه‌ی دیگه میام... از لحن صداش نگران شدم... نکنه همراهم نشه! به خودم نهیب زدم مرتضی به‌ خدا توکل کن ... تو تلاشت رو بکن، بقیه‌اش رو هم بسپار به خودش... فاطمه از روبه رو داشت آهسته آهسته می‌اومد سرش پایین بود... بهم که رسید نگاهم به چشمهاش افتاد دیدم یا علی چکار کرده با این چشمهای پف کرده! به شوخی گفتم: خانمم همین‌جوری نشسته بودی گفتی خوش به حال مجاورای بی بی(س) بعد این شد! حالا با این چشم‌ها و حالتت چی دعا کردی؟ بگو لااقل من در جریان باشم تکلیفم رو بدونم! لبخندی نشست روی صورتش گفت: بله خدا ما را با حرفهامون امتحان میکنه ببینه راست میگیم یا نه؟! خدااایش من که طلبه بودم از تحلیلش شوکه شدم و توی دلم گفتم: سید هادی دمت گرم که آدرس درست به من دادی! گفتم: خب فاطمه خانم شما الان توی این امتحان بردی یا باختی!!!! گفت: میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمیکنن!! نمی‌دونستم از خوشحالی چکار کنم... فقط به فاطمه گفتم خداروشکر خدا تو را همراه من‌ کرده... با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم.... دنبال خونه گشتن پروژه‌ی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمی‌شناختیم! تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی... خسته برگشتیم محل اسکانمون... روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم... چند روز کارمون فقط همین بود ... دیگه واقعاً خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمی‌شد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم.... فکر نمی‌کردم پیدا کردن یه خونه‌ی نقلی دو نفره این‌قدر سختی داشته باشه! البته با قیمتی که ما می‌خواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود! ولی خب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و این‌جا که همش سرابه! فارغ از این‌که چشمه‌ای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمی‌بینیم... ادامه دارد... نویسنده: ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286 لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2624🔜