مانع اول، حر بود. شاید هم ذوالجناح. آن‌جایی که سوارش هرکاری کرد، جلوتر نرفت. ذوالجناح اسب معمولی نبود، گاهی بیشتر از آدم‌ها می‌فهمید. پایش که به کربلا رسید، دیگر حرکت نکرد. آنقدر مقاومت کرد تا سوارش پرسید اینجا کجاست؟ و گفتند کربلا. گفت اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء. این، مانع اول بود، که شخصیت اصلی را، امام را، در کربلا ماندگار کرد. همانجایی که درباره‌ش گفت اینجا همان قتلگاه ماست. کم قصه‌ای است که شخصیت اصلی، بداند انتهایش چیست و با این حال قصه را ادامه بدهد، و کم شخصیتی است همچون حسین‌بن‌علی. مانع بعدی حر بود. وقتی سپاهش را جلوی امام چید و گفت نمی‌گذارم از اینجا حرکت کنی. حر، مانع کوچکی نبود، امام خواست از او بگذرد، نصیحت کرد، روایت گفت، گفت مادرت به عزایت بنشیند. اما حر گفت مادر تو بهترین زن عالم است، من جسارت نمی‌کنم. حر خودش مانع بود، اما همینجا یک پی‌رنگ فرعی جذاب را باز کرد و داستان را به یک مضمون بی‌نظیر رساند. حر، در داستان نماد ادب شد و بعدها، از مانع شدنش پشیمان بود. اما داستان، تقابل مانع‌ها و خواسته‌هاست و تردیدها هم همینجا خودشان را نشان می‌دهند. پی‌رنگ فرعی همیشه پایانش بسته نیست اما داستان حر، پایان بندی درجه یکی داشت، ختم راه یک مانع اولیه در داستان، به شهادت شد، اما پرده دوم، جای مانع‌های بسیاری است...