از آن زمان که انسان خودمحور لجام‌گسیخته بر گردونۀ ماشین سوار شد وخود را خداوندگار زمین پنداشت و منابع طبیعی را که حاصل میلیاردهاسال بود، در زمانی کوتاه به غارت برد و زمین و زمان را به تباهی کشید، آرامش و شادی و نشاط خود را نیز از دست داد و مستی‌ها و غفلت‌ها و هیجان‌های کاذب هم گرهی از کار او نگشود! سرچشمه‌های باران با آن‌همه زلالی خشکید و رفت برکت از دشت‌های شالی رویید جنگل دود، خشکید رود مسدود جان داد نقش و فرسود بر دارهای قالی انسان و درد غربت، در سال‌های حسرت در روزگار عُسرت، در قرن خشک‌سالی مردان شهر خاموش، از قصّه‌ها فراموش امّا پر از هیاهو مردان لاابالی بر روی شاخۀ شب، در ظلمتی لبالب دیگر نمی‌درخشید خورشید پرتقالی مفهوم عشق و ایمان کم کم به موزه‌ها رفت مانند نقش گنگی بر کوزه‌ای سفالی هر روز قد کشیدند، هر روز سد کشیدند دیوارهای سیمان در غفلت اهالی در وهن این تجدّد، تبعید می‌شد از خود انسان بارکُددار، انسان انتقالی آزاده و رهیده، آرام و پرکشیده خود را خیال می‌کرد در اوج بی‌خیالی چون خلسه‌‌های افیون، در لحظه‌های افسون سرشار می‌شد امّا از خویش بود خالی وقتی که عشق گم شد، کمیاب شد صداقت طفلی به نام شادی گم شد در این حوالی... محمّدرضا ترکی @faslefaaseleh