به نام پدر تو را چون تک‌درختی زیر بار زندگانی بارور دیدم تو را یک‌عمر همچون گردبادی بی‌پناه و دربه‌در دیدم اگرچه خُلق تو، مانند دستت، گاه‌گاهی، تنگ هم می‌شد ولی همواره بعد از اخم‌هایت خنده‌ات را چون شِکر دیدم برایم قصّه‌های خنده‌داری گاه گفتی تا بیارامم ولی من زیرچشمی چشم‌هایت را، شبیه ابر، تر دیدم برایم کوه بودی، پرشکوه و ریشه‌دار و ساکت و نستوه تو را بگذار تا ساده، صمیمی، مختصر گویم: «پدر» دیدم نمی‌دانم چه شد، آیینه‌ای گویا به من دادند از اوهام در آن آیینه تصویر تو را آشفته و زیروزبر دیدم در آن کابوس وحشتناک تصویر تو را همچون هیولاها، به یک دست تو داس مرگ و در دستی دگر گویا ‌تبر دیدم پدر! بر من ببخشا گر تو را در این مَجازآباد پرنیرنگ شبیه قاتلی بالفطره با چشمانی از خون شعله‌ور دیدم اگر در شاهنامه بر زمین افتاد سهراب جوان، اینجا به دست این «اُدیپانِ» مجازی خون رستم را هدَر دیدم مجازآباد ما گویا به‌غیر از صفحۀ سرخ حوادث نیست که در هر سطر آن خونی روان از دختری خونین‌جگر دیدم در این شهنامه رستم می‌درد هرشب گلوی دخترانش را . که از سهراب‌ هم او را به خون دخترانش تشنه‌تر دیدم تورا در قاب این آیینه‌های کوچک و کودن نباید دید پدر! من فهم این آیینه‌ها را از تو منگ و مختصر دیدم محمّدرضا ترکی @faslefaaseleh