کانون فرهنگی تبلیغی شهید فاتح
#قصه_شب #کتاب_از_چیزی_نمی‌ترسیدم #قسمت_اول عشیره ی ما را خواهرم هاجر میشناسد. او در عِلم نسب شناسیِ
پدر و مادرم امیدی به شفایم پیدا نمی کنند . از کلیه ی دارو های محلی بهره میگیرند ، اما افاقه نمیکند . بنا به قول پدرم ، در حالی که برف تا بالای زانو بود ، مرا به پشت مادرم می بندند ، و به سمت رابُر جهت معاینه دکتر حرکت میکنند . به هر صورت ، پس از مدتی ، مشیّت خداوند این گونه می شود که زنده بمانم . علاقه ی من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادر به من موجب می شود که من به جای دوسال ، سه سال شیر بخورم . روز جداییِ من از سینه ی پر مهر مادرم روز های سختی بود ‌. کم کم عادت کردم ؛ اما تا خشکیدن دو سینه ی مادرم ، سال ها طول کشید که دیگر شیری در سینه نداشته باشد . آرام آرام از بغل مادر به چادرِ بسته شده به پشت او منتقل می شوم . بعضی وقت ها از صبح تا ظهر ، روی پشت او ، داخلِ چادر بسته شده قرار داشتم و او در تمام این حال ، در حال درو کردن بود یا درو می کرد یا بافه جمع می کرد یا خانه را رُفت و روب می کرد و یا گله را می دوشید یا غذا و نان می پخت . و من چه آرامشی در پشت او داشتم ! همان جا می خوابیدم . به نظرم ، مادرم هم از حرارتِ من آرامش داشت . با راه افتادن ، کار کردن من هم شروع شد . دنبال مادرم راه می افتادم ، با پای برهنه یا با کفش های لاستیکی که مادرم از پیله ورهای دوره گرد با دادن مقداری کُرک یا پشم می خرید . مثل جوجه اردکی دنبال او می رفتم . در روز چند بار زمین می خوردم یا خار در پاها و دست هایم فرو می رفت ! پیوسته از سر پنجه های پایم خون می چکید و مادرم آرام آرام ، با سوزن خیاطی ، خار ها را از پایم در می آورد و با اُشتُرَک محل زخم ها را مرحم می گذاشت . عاشق فرا رسیدن بهار بودم . زمستانِ ما سخت بود . پیراهن پلاستیکی که به آن " بشور و بپوش " میگفتیم و ایران ، زنِ کرامت ، آن را می دوخت ، بدون هر گونه زیر پوش یا روپوش به تنِ ما بود . بعضی وقت ها از شدت سرما ، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان می گرفتیم . مادرم با چارقَد خودش دور سرم را محکم می بست که به تعبیر خودش ، باد توی گوش هایم نرود . از شدت سرما دائم در حال دندان گریج بودیم . مادرم زمستان ها مقداری مائده ی خشک شده که مثل سنگ بود ( شلغم پخته شده ی خشک شده ) به ما می داد . جویدن یک شلغم نصف روز طول می کشید . مقداری شیشت ( سنجد ) و گندم برشته و مغز هم ، بعضی وقت ها می داد و بعضی وقت ها نمی داد . عمدتا زمستان ها من و خواهر و برادرانم سیبو ( سیب زمینی ) زیر آتش چال می کردیم ، می پختیم و می خوردیم . به محضی که آسمان باز می شد ، زیر آفتاب می رفتیم و کنار خانه ی صمد که بَرِ آفتابیِ خوبی داشت ، روبه آفتاب ، خودمان را گرم می کردیم . کم کم که بزرگ شدیم ، زمستان ها بازیِ ما برف بازی و کاگو بازی می کردیم . حسین جلالی از زردلو می آمد و با بچه ها بازی می کرد . با بی رحمی ، همه را می زد ! برای فرار از زمستان و سردیِ شدید آن و سختی ، ما در آرزوی فرا رسیدن فصل بهار بودیم . بهار برای ما فصل نعمت بود : اولا فرار از سرمای جان سوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود . به محض اینکه نوروز تمام می شد ، پس از اتمام سیزده که زن ها معتقد بودند نحس است ، ایل ما کوچ می کرد به سمت ارتفاعات تَنگَل : جنگلی تُنُک با بادام های وحشی که در فصل بهار چادرکَن میشد و باغ بزرگی در تَنگَل که انواع میوه ها را داشت . دره ی عمیق و سر سبز و پر از گردوی بُندَر که از شدت در هم تنیدگیِ درختان گردو ، آفتاب داخل آن نمی افتاد و ده ها چشمه سارِ آب از دره های کوچک آن جاری بود و رودخانه ی کوچکی را شکل می داد . بید های بسیار بلند و سپیدار های سر به فلک کشیده ی باغ ، سایه ی بسیار بزرگی درست می کرد . مادرم پَلاس را کنار جوی آب میزد و جُغ ها را می کشیدند . صدای شُر شُر و غلتان آب که از وسط چادر سیاه ما عبور می کرد ، صفایی می داد ؛ اگر چه فقر و زحمت زیاد ، فرصت درک این صفا را نمی داد . بهار فصل شیر و ماست ، صداب بع بع کُره ها و برّه ها و شُر شُر دوشیدنِ بُز ها و میش ها بود . زن های فامیل که همه چادر هایشان به هم چسبیده بود و باده های پر از شیر را حمل می کردند . آن چنان مراقبت می کردند که چکه ای از آن ها بر زمین نریزد . آن ها که شیر کم داشتند ، " شیر پیمانه " باهم می کردند ، یعنی مثلا چند روز ظرف شیری را می دادند . بعد سر جمع ، پس از چند روز ، ظرف شیر بزرگی می گرفتند . ▪️ادامه دارد... https://eitaa.com/fateh_kanoon93