📚
#کتاب_باید_هلو_باشد 🍑
📗
#وریا ✨
🕊
#قسمت_چهاردهم
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
مینشینم روی همان تخته همیشگی، همان که دقیقا کنار قفسه کتاب است و میشود روی همه آدمهای توی کافه هم تسلط داشت. البته الان به جز من کسی توی کافه نیست؛ ولی عادت همیشگیم این است که روی این تخت بنشینم. شاید دلم میخواهد یک وقتهایی حواسم را پرت آدمها کنم و بهشان زل بزنم که ببینم دقیقا چه کار میکنند. همیشه از بودن با آدمها احساس رضایت می کنم. همیشه دوست دارم در فاصله معینی بنشینم و به آدمها و کارهایشان فکر کنم. تکیه می دهم به بالشتی که بالای تخت است. یک رگه آفتاب کم ز بین شاخه های درخت، خودش را رد کرده و از آن سمت می تابد. من عاشق اینم که روزهای سرد بنشینم توی سرما و گرما یکم جان آفتاب را بهانهای کنم برای گرم شدن. یک وقتهایی اگر هم خانه باشم حتی ترجیح میدهم توی چنین شرایطی بخوابم. طولی نمی کشد که پاهایم را هم دراز میکنم و چشمهایم گرم آفتاب می شود. چشم هایم گرم می شود و تمام آن روز جلوی چشم هایم رژه می رود. پدرم همیشه میگوید:((برای هر مسئلهای میشود بهترین راه حل ها را پیدا کنی، فقط باید صبر کنی تا به نتیجه دلخواه برسی.))پس به خودم نهیب می زنم:(( من نمیتوانم از پس هر چیز سخت توی این دنیا بیایم. فقط کافی است کمی بنشینم و به ذهنم استراحت بدهم.)) چشمهایم که گرم می شود دستهایم را میبرم جلوی چشم هایم و با رگه های آفتاب مثلاً قایم موشک بازی می کنم. یاد حرف مامان میافتم که همیشه میگوید:(( وقتی عصبانی می شوید، دقیقاً شبیه یک اژدها هستی که می توانی با آتش خشمت، همه چیز را کنترل کنی.)) و همیشه مرا دعوت میکند به صبوری. شاید به خاطر آن گرمای کم جان باشد که آرام آرام سرمای طناب می شود و خون به مغز میرسد. این که به همان نزدیکی های مغز می رسد، باز به خودم نهیب می زنم:(( تو از پس ماجراهای بدتر از این هم برامدی؛ پس اینهمه کولی بازی در نیاور!)) و بعد به خودم اطمینان می دهم که من مثل این بچه قرتی ها نیستم که با یک باد کوچک، زود میدان را خالی کنم. پس همانجا زیر همان درخت تصمیم میگیرم حالا که خانم مدیر خیلی دلش میخواهد کل بیندازد، خوب حرفی نیست، بچرخ تا بچرخیم!
🌀ادامه دارد...
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
[•🌺•]
@darozzekr_com
[•📖•]
@fatemehbentolhosain