📚
#کتاب_باید_هلو_باشد 🍑
📗
#وریا ✨
🕊
#قسمت_پانزدهم
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
وقتی اتفاق بدی میافتد واکنش آدمها با هم فرق می کند
بعضی ها می زند به سرشان، بعضیها هم طوری وانمود می کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...من همیشه دلم میخواست بدانم خودم از کدام دسته ام.
حالا می دانم من از آنهایی هستنم که میزند به سرشان!
بارباراپارک
آش و لاش میرسم خانه. از جلوی در مثل همیشه صدایم را می اندازند توی سرم: «هیچ کس نیست که به این سرباز خسته علم و دانش خدا قوتی بگوید؟ » اما از هیچ جای خانه صدایی در نمی آید. احتمالا مامان دنبال بی بی رفته تا شب را با ما باشد و قاعدتاً از هیچ مردی انتظار نمی رود که در این چنین ساعتی توی خانه باشد. حتماً پدر هم برای خودش کاری جفت وجور کرده و فرار را بر قرار ترجیح داده است.
میروم توی اتاقم و بدون این که لباسم را در بیاورم یا کار خاصی بکنم روی تختم دراز میکشم. قبلش در تراس را باز میکنم تا بتوانم آسمان را ببینم البته از آسمان خبری نیست ما طبقه سوم هستیم و به خاطر آپارتمان روبروی سهمی از آسمان نداریم، حالا نه اینکه هیچ سهمی نداشته باشیم، ولی آنقدر ها هم نیست که اسم سهم را رویش بگذاریم. با همه این تفاسیر دلم می خواهد همان که از آسمان قسمت ماست را ببینم.
موقعیت تخت من با توجه به فصلهای سال تغییر میکند. تابستانها تختم میچسبد به دیوار و روبه روی دهانه کولر ولی زمستانها نود درجه می چرخانمش و دقیقا رو به قبله می شود و روبروی تراس. یک جایی می خواندم که خوابیدن رو به قبله باعث آرامش میشود، یادم هست قبلا دلم میخواست بدانم چقدر این حرف حقیقت دارد. آخر میدانید من از این جور آدمها نیستم که هر کس هر چیزی گفت زود قبول کنم من از این آدم های لجبازی هستم که هر چیزی را فقط با دلیل و مدرک قبول می کنم پس میروم سمت میز مطالعه که طرف چپ اتاق است و از توی پاکت کاغذ یادداشت های روی میز کاغذی بر می دارم البته قبلش به کاغذ یادداشت های قدیمی نگاهی سرسری میاندازم تا ببینم چه رنگی از کاغذ یادداشت را کمتر استفاده کردهام. و روی همان رنگ بنویسم. حالا که قرار نیست دنیا برایمان رنگی هدیه بیاورد بهتر است خودمان دنیایمان را رنگی کنیم. با همان نگاه سرسری می فهمم که رنگ آبی کمتر استفاده شده است پس یک کاغذ یادداشت آبی برمیدارم و رویش می نویسم «خوابیدن رو به قبله آیا باعث آرامش میشود» یادداشت را می نویسم تا جلوی چشم باشد تا وقتی نت رفتم سرچ بکنم و ببینم دقیقا این چیزهایی که هی توی مغزمان می کنند چقدر درست است و چقدر غلط. بعد سمت تختم میروم و روی آن دراز میکشم و در همان حالت دست می کنم توی کوله و کتاب رقص روی لبه را در میآورم، کتاب را باز میکنم و از جایی که نشانه گذاشتهام شروع به خواندن می کنم. اما به جای اینکه حواسم به چیزهای توی کتاب باشد مدام سخنرانی آن دو افریته توی ذهنم میآید. یک جای کتاب سیاه قلب می گوید: وقتی در سفر کتابی با خودت همراه میبری یک چیز عجیبی اتفاق میافتد، کتاب شروع میکند به جمعآوری خاطراتت. بعدها کافی است تو آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات همه چیز را به یاد می آوری عکس ها، بوها، همان بستنی که موقع خواندن میخوردی.
کتاب ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیز مثل صفحات چاپی نمی چسبد. و شأن نزول این جمله دقیقاً حال الان من است بیخیال کتاب خواندن میشوم و آن را روی تخت پرت می کنم. برای امروز دیگر کافی بود و واقعا دیگر گنجایش این اراجیف را نداشتم.
🌀ادامه دارد...
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
[•🌺•]
@darozzekr_com
[•📖•]
@fatemehbentolhosain