📚 🍑 📗 ✨ 🕊 ┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄ صدایش را آنقدر بالا برده و آنقدر محکم و جدی این چیزها را می‌گوید که حرفی برای گفتن ندارم. سکوتی عجیب بین هر دویمان برقرار می شود. بعد از آن کمی آرام تر می شوم و گریه ام هم بند می آید.  شاید هم از ترس وریا باشد که چشمه اشکم خشک شده است. دوباره صدایش را می‌شنوم  این بار اما آرام تر است و حرف‌هایش را این مدلی شروع می‌کند: «قرارمان چی بود؟  قرارمون این بود به دنیا خاکستری نگاه کنیم. مگه نه؟ هیچ چیزی توی این دنیا سیاه سیاه نیست، این را بفهم. اینقدرسیاه  نیست که دنیایت را  سیاه کند. حالا تو هی اینجا بشین و هی اشک بریز. تهش چی  می‌شود به نظرت؟ میشوی  یک دختر افسرده بدبخت. مسئله ی به این کوچکی را ببین چقدر گنده  اش کردی از ظهر تا حالا؟!» مسئله کوچک‌‌، وریا؟ این مسئله کوچکیست، به نظرت؟ یک روز می خواستم با همین دست هایم دنیا را تغییر بدهم، الان چی؟ یک جورایی  دنیایم  را به هم ریختند که حتی توان بلند شدن از جایم را ندارم! باز  که مظلوم نمایی در میاری؟ کسی دنیای تو را به هم نریخته جز خودت. اصلا اجباری توی کار بود؟ نه. اسلحه گذاشتند پشت سرت که باید حتماً این پروژه را انجام بدی؟ نه. حرف حسابت چیه دختر که اینطوری غم باد گرفتی، ها؟ ا حرف حسابم این است که  دلم  نمی خواهد به  بهانه نمره، من را  وارد بازی شان کنن! اوه! دیگه تا این حد هن مسئله را پلیسی جنایی نکن، لطفاً. مگر خودت ادعا نداری که هیچ چیز را بدون دلیل قبول نمیکنی؟! خب، این هم یک مسئله است که باید دلیلش را پیدا کنی.  مگر غیر از این است؟ ته ماجرا هیچی که  نصیبت نشود، حداقل به این نتیجه می‌رسی که واقعاً حجاب  را دوست نداری پس می‌روی زل میزنی توی چشمم هایش و می گویی: من حجاب را دوست ندارم. نمیکشند که. می‌کشند؟ هم فال است و هم تماشا. در جوابش حرفی برای گفتن ندارم. سرم را از توی پتو در درمی‌آورم و زل  میزنم به جای کفشم که روی دیوار خیلی وقت است جا خوش کرده است. ذهنم را جمع و جور می کنم تا یادم بیاید  چند سال پیش، شاید یکی از همین روزهای پاییز بود که نمی‌دانم سر چی تمام روز را پیاده گز کردم. باران آمده بود آنروز. وقتی رسیدم خانه تمام هیکلم فقط آب بود. از همان جلوی در کفشم را در آوردم. و با خودم  توی  اتاق بردم  و روی دیوار هکش کردم تا یادم نرود چرا تمام آن روز را زیر باران پیاده رفتم. ولی الان هر چه فکر می کنم و به مغزم فشار می آورم  یادم نمی آید دقیقا برای چی تمام مسیر خانه را را پیاده گز کردم. شاید فرداها هم یادم نیاید چرا امروز اینطوری زانوی غم بغل گرفتم. 🌀 ادامه دارد ... ┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄ [•🌺•] @darozzekr_com [•📖•] @fatemehbentolhosain