📚 🍑 📗 ✨ 🕊 ┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄ وریا تو یادت هست چرا من جای کفشم راحک کردم روی دیوار؟ نمی دانم دقیقاً توی صدایم چه بود؟ غم؟ غصه؟ یا چه که لحن حرف هایش له کلی تغییر کرد واین مدلی جوابم را داد:« ازدوستت ناراحت بودی. انگار ازش انتظار داشتی توی مدرسه سر قضیهٔ خانم ناظم هوایت را بیشتر داشته باشد؛ ولی نداشت. توهم ازش دلخور شدی وکلی پیاده رفتی. وقتی رسیدی، نه سلامی کردی ونه علیکی. بعد، عدل کشفی را این مدلی گذاشتی تخت سینهٔ دیوار. یادم هست پدرت پدرت عجیب شاکی شده بود از این گَنده کاری؛ ولی مادرت گفت: اتفاقاً خیلی هم خوشگل شده دیوار، کاش ما هم این این کار را هرازگاهی در زندگی می کردیم تا ببینیم که همیشه هم نمی شود به آدم ها تکیه کرد، تا یادمان باشد برای هرکاری اول از همه باید به خودمان تکیه کنیم، بعد به بقیه. » چقدر خوب آن ماجرا را با جزئیاتش به یاد دارد.همیشه همین چیزهایش برایم باعث تعجب است. وریا از آن آدم هایی است که....نه ، وریا که آدم نیست ، یک دوست درونی یا یک چیزی شبیه وجدان است. اصلا نمی دانم اسمش را چه باید بگذارم. اگر بگذارم دوست درونی، می گآیند این دختر با این سن وسالش خُل و چِل شده یا جتی اگر بخواهم هرچیز دیگری اسمش را بگذارم، بلاخره ملت یک حرف و حدیثی از تویش در می آورند. اصلاً وریا خود من هستم؛ ولی منطقی تر و پخته تر یا حتی می شود گفت که حکایت من و وریا شبیه حکایت رستم و سیمرغ است. هرموقع که رستم درمانده و بی کس و طفلکی می شد، وقتی که دیگر نه عقلش یاری می کرد و نه زور وبازویش، یکی از پرهای سیمرغ را آتش میزد تا سیمرغ به فریادش برسد. البته رابطهٔ من و وریا خیلی مدرن تر است؛ چراکه دیگر نیازی به آتش زدن پر نیست. من و وریا باهم تله پاتی عجیبی داریم والان هم به خاطر همان تله پاتی است کن باز سَر وکله اش پیدا شده است. وریا از آن هایی است که هرجایی باید باشد، حضور دارد؛ درست مثل یک رفیقفابریک.آنجاهایی که دیگر عقلم نمی توانست حتی یک قدم دیگر جلوتر برود، او بود که من را صد قدم جلوتر می برد. آنجاهایی که با سرعت بی نهایت داشتم می زدم به جاده خاکی، وریا ترمزم میشد. خلاصه، همه جوره با من بود و حالا مثل همیشه داشت به روش خودش کمک می کرد تا از این منجلاب در بیایم. صدایش را می شنوم که می پرسد:« تواین همه کتاب می خوانی برای چی؟ ها؟ کتاب می خوانی که توی یک مسئلهٔ به این سادگی این طوری درمانده شوی؟ اگر قرار بود مثل آن دوست هایت که فقط تا نوک دماغشان را می بینند رفتار کنی، پس چرا این قدر می خواستی متفاوت با آن نا باشی؟ ها ؟ قرار بود کتاب بخوانیم تا دیدمان نسبت به مسائل بازتر شود، تا دنیا را یک جور دیگر ببینیم، مگر نه؟ خب الان وقتش است دیگر.» آریا راست می گوید. من همیشه از این آدم هایی که هیچ فکری از خودشان نداشتند متنفر بودم. از اینکه می دیدم دوست هایم یا خیلی از دخترهای دیگر همانی می شوند گه بقیه دوست دارند، بدم می آمد. ازاینکه می دیدم خیلی هایشان یک جا نشسته اند تا یک نفر از یک جایی پیدا شود و یک چیزی بگوید و بعد آن ها مثل طوطیِ دست آمیز دقیقا همان حرف ها وکارها را موبه مو برایت ردیف گنند، بدم می آید. دلم می خواست اگر چیزی در زندگی انتخاب می کنک یا کاری می کنم، نتیجهٔ فکرواندیشهٔ خودم باشد، نه نشخوار کردن حرف های بقیه. شاید به قول وریا الان وقتش است که یک بار دیگر خودم برای خودم تصمیم بگیرم. اصلاً به قول مامان هر اتفاقی توی زندگی را می شود شبیه یک فرصت دید؛ فرصتی برای بهتر شدن، همین. ┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄ [•🌺•] @darozzekr_com [•📖•] @fatemehbentolhosain