🌙
به اولین عشق
عاشقیت در پاورقی
دو سال پیش در زمان و مکانی دور از تصور همه و در چند قدمی من چشمهایت را بستی. هرچند رابطه من و تو همیشه در سکوت راهش را میرفت. حالا بهانه شکست این سکوت، خوابی بود که خواهرم دید. توی خواب گفته بودی «من نمیدانستم، فاطمه هم هیچوقت حرفی نزد.» دلیل این خواب هم گریههای زیاد من بود از سکوتی سیواندیساله.
خواهرم تنها کسی بود که از رازم خبر داشت. گفته بودم «پدر را زیادی دوست دارم و زیادی بهش فکر میکنم ولی خیلی سرشلوغ است و بیشتر وقتها بیرون. از چهار پنجسالگی مبتلایش بودم و همه کارهایم را به خاطر او انجام میدادم. دوست داشتم فقط او میدید. دیدن هیچکس دیگر هم اهمیتی نداشت، حتی مادر. صبح زود که میرفت سر کار، تنها بچهای که بیدار بود، من بودم. میخواستم صبحانه را با هم زیر درخت شمشاد توی حیاط بخوریم. کفشهایش را واکس میزدم و در حیاط را برایش باز میکردم برای بیرون بردن ماشین.»
به خواهرم گفتم «من هیچ جایی ندرخشیدم. بیاستعداد نیستم، ولی این فکر شلوغ و عاشق، اجازه پیشرفت در هیچ کاری را نمیدهد. تازگیها فهمیدم نوشتن همان مطلوبی است که دیر پیدایش کردم؛ میتوانم ساعتهای طولانی پشت میز بنشینم، بخوانم و بنویسم و خسته نشوم؛ اما اگر از پدر دل نکَنم و تماموقت به او فکر کنم و ذهنم را مجموع نکنم، اینجا هم شکست میخورم.»
دو سال پیش که من بستری بودم و قرار بود تو بیایی عیادتم، روز قبلش، خواهرم اینها را سربسته به تو گفت. اینبار سر تو کمی خلوتتر از تمام ایام کودکیام بود و آمدی. تا نزدیکی قم هم آمدی، ولی تصادف کردی و نشد با صدای خودم بعضی حرفها را بشنوی.
خواستم بگویم چه خوب که بازنشسته شدی و هفته به هفته نمیروی مأموریت و دم دستتر شدی. آن سال که برای اولین بار میخواستی بروی کربلا و سه روز در مرز بودی و مرز باز نمیشد، من بودم که سه روز دعا میکردم تا راه باز نشود و برگردی. شاید اگر اینقدر بیرون از خانه نبودی و بیشتر در دسترسم بودی، اینهمه برای برگشتنت دعا نمیکردم. آخر سر هم مرز باز نشد و برگشتی.
اوایل ازدواجم که کمی از بار عشقم را به تو کم کردم، توانستی چند بار بروی زیارت؛ ولی دوباره دچارت شدم. انگار نه انگار شوهری دارم و باید بیشتر به فکر زندگی جدید باشم. وقتی پای ظرفشویی میایستادم و ظرف یا سبزی و میوه میشستم، توی همان بلوز قرمز قشنگ یا پیراهن حریر سفید که یک زن را زیباتر و خواستنیتر میکند، من شانههایم میلرزید از دوری تو و همسرم سردرد میگرفت از این گریهها و بیشتر شبها بدون شام میخوابید.
هزار کیلومتر بین من و تو فاصله بود و هنوز نتوانسته بودم بگویم بسیار دوستت دارم. یاد کریستین بوبن میافتم که میگفت «پدرها همچون سایههایی هستند با کمی سروصدا.» شاید اگر از اول، حضورت را در خانه، نه به اندازه حضور تماموقت مادر، کمی بیشتر از یک سایه حس میکردم و مأموریتهای هفتگیات نبود، این میزان از سکوت به سبک فیلمهای روی اندرسون بین ما شکل نمیگرفت.
اما اکنون نگاه میکنم به دو دنیای بین من و خودت که جغرافیایی ندارد. گاهی از رگ گردن به من نزدیکتر میشوی و یک رابطه تمامعیار پدر و دختری بینمان شکل میگیرد و حرفهایم با تو تمامی ندارد، گاه که سرشلوغم از خواندن و نوشتن، به وسعت همان هزار کیلومتر دوری، فراموشت میکنم.
مهم این است که همه کارها و مأموریتها و سرشلوغیهایت تمام شده و نگاه من به توست و نگاه تو به من و این مرز مشترک دو دنیای بیجغرافیای ماست.
#پدر
#روز_پدر
@fatemehrajabi_beheshtabad