🖤 صورتش را پوشاند و کیسه نان را بر دوش گذاشت. اشک از چشم‌هایش جاری می‌شد. می‌دانست امشب بابا به آرزویش رسیده و حالا در کنار مادر است. اما این چیزی از داغ کم نمی‌کرد. وارد خرابه شد. کودکی که پدرش در خیبر کشته شده بود، به سویش دوید و گفت: امشب دیر آمدی، مژده بده، علی را کشتند. حسن بن علی تکه‌ای نان جو از کیسه درآورد و زیر لب فرمود: خدایش رحمت کند.